تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

اینجا محلی است برای تبادل تصاویر و فیلم‌های دفاع مقدس و ایرانِ معاصر.
ما این وبسایت رو زدیم تا تصاویرِ روزگارِ جبهه و جنگ بدینوسیله در معرضِ نمایشِ عموم و علاقمندان قرار گیرد. لطفاً جهت تبادلِ اطلاعات، مجموعه‌ی ما را یاری فرمائید.

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

۸۵ مطلب با موضوع «جبهه و جنگ» ثبت شده است

۲۹
فروردين

شهید «عباسِ قاسمپور» مثلِ تمبرِ پستی بود! این توانائی را داشت که تا رسیدنِ به مقصد به جمع‌های باصفا و خدائیِ بچه‌ها بچسبد. برای همین هم موفق شد و با آنها به مقصد و مقصودش رسید.

شهید عباس قاسمپور

دیگِ «شله زرد» / مهاباد (معروف به دوره 6 ماهه) / این عکس قبل از شهادتِ آقا «مهدی زین الدین» است- همین‌جا بود که خبرِ شهادت «آقا مهدی» را دادند؛ بعد از این بچه‌ها حرکت کردند به سمتِ «دارخوین»
رزمندگان شاخص در عکس از راست: (1) برادر آزاده کاظمِ کاظمی (2) مرتضی فیروزی (3) و (4) متأسفانه یادم رفته (5) شهید »عباس قاسمپور» -آن که دسته‌ی هم‌زن به دستش است- (6) شهید «منصور جلالی» -جانشینِ گردان- (7) و (8) اسامی‌ آنها که سرهایشان مشخص است را  فراموش کردم -متأسفانه- (9) شهید «محمد لطفی» -مداحِ تو دل برو و همیشه خندانِ گردان - (10) صورتش مشخص نیست (11) شهید «عبدالحسین سربرزگر»

  • Mohammad Abbasi
۲۵
فروردين

برگی از کتاب «پهلوان اکبر»

راوی: حمید جابر

دی ماه سال 59 به همراه تعدادی از اعضای گروه‌های مقاومتِ بسیج که در قرعه کشیِ دیدار با حضرتِ امام اسامی‌شان مشخص شده بود، از شاهرود رفتیم تهران. برف می‌بارید و هوا هم خیلی سرد بود. جائی‌که برای اسکانِ ما در نظر گرفته شده بود، هیچ وسیله‌ی گرمایشی نداشت! و ما تا خودِ صبح که وقت نماز شده بود در آن سردخانه! لرزیدیم. صبح بلند شدیم دیدیم شیرهای آب هم یخ زده. از بس هوا سرد بود از شدتِ لرز دندان‌ها به هم می‌خورد و حرف زدنِ ما لرزشی ‌شده بود. «اکبر» با همان صدای لرزانِ از اثرِ سرما گفت بریم کنار همین جوی آب (که نزدیکِ محل اسکان بود) وضو بگیریم! من هم که از شدتِ سرما می‌لرزیدم و حرف زدنم هم مثلِ اکبر شده بود، با همان حالت گفتم: "من اهل وضو گرفتن در این زمهریرِ طاقت‌سوز نیستم!" در آن سرما و سر صبحی تمامِ بدنِ ما می‌لرزید. اکبر در حالی‌که دندان‌هایش به هم می‌خورد، گفت: "چیزی نیست! وضو می‌گیریم، با «قرائتِ لرزشی، نمازِ ورزشی» می‌‌خوانیم!" دوتائی زدیم زیرِ خنده! می‌لرزیدیم و می‌خندیدیم! آخر هم هر دو با مکافات در آن جوی یخ‌زده وضو گرفتیم و پریدیم داخلِ آن سردخانه و به قولِ اکبر یک نمازِ ورزشی با قرائتِ لرزشی بجا آوردیم! الآن بعد از گذشت سی و سه سال حلاوت آن خاطره هنوز بر جانم هست.


لینک‌های دیگرِ مربوط به «کتابِ پهلوان اکبر»:
الف)  برگِِ دیگری از کتابِ «پهلوان اکبر»
ب) از کتابِ «پهلوان اکبر»
ج) برگی از کتابِ «پهلوان اکبر»

  • Mohammad Abbasi
۲۳
فروردين

غواصی

پشتِ سدِ «دز» مقری بود به نامِ «سفینه النجاه» که بچه‌ها را برای آموزش‌های «آبی- خاکی»، «شنا» و «غواصی» می‌بردند آنجا. سالِ 66 بود که به همراه تعدادی از نیروهای «اطلاعات عملیات» رفتیم آنجا تا دوره‌ی آموزشِ غواصی را بگذرانیم. البته این چندمین بار بود که برای آموزش غواصی می‌رفتم. تا قبل از این سابقه‌ی دو بار آموزش در پرونده‌ام بود! فکر می‌کردم این بار چون نیروها، از واحدِ اطلاعات عملیاتند پس حتماً آموزش‌ها هم ویژه، کامل‌ و عمیق‌تر است!

  • Mohammad Abbasi
۱۸
فروردين

بخشی از روایتِ راویِ امسالِ جنوب،
محمد عباسی - راهیانِ نور، هویزه/ بهمنِ 93 / [با کمی اصلاح و درجِ تصویر][1]

... «علم‌الهدا» در جنگِ نامنظمِ غیر کلاسیک به جبهه رفت اما نهالِ فتح المبین و بیت المقدس را در همین زمین هویزه به زمین کاشت. آن روزی هم که استخوان‌های حسین و اصحاب حسین، که علم الهدای جبهه‌ی مستضعفین بودند، بعد از 18 ماه در عملیات بیت المقدس پیدا شد، این استخوان‌ها ریشه‌ی آن درخت پر ثمری بود که جبهه‌ی مستضعفینِ انقلابِ اسلامی و دفاعِ مقدسِ ما را ساخته بود، «ثامن‌الائمه»، «طریق القدس»، «فتح المبین» و «بیت المقدس» میوه‌ی به ثمر نشسته‌‌ی همین شجره بودند.

  • Mohammad Abbasi
۱۶
فروردين

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/2/3

برگرفته از mosafer1389.parsiblog.com [با کمی تغییرات]

 

"قبل از آمدن تلاش کردم اسامی شهدای دانشگاه شما را بگیرم. از شهدای دانشگاهِ علم و صنعت فقط شهید «سعید یزدان‌پرست» و شهید «حاج احمد متوسلیان» در ذهنم بود. اسامی به دستم نرسید تا دیشب؛ داشتیم با بچه‌ها صحبت می‌کردیم که به‌ طورِ اتفاقی از شهید «سید محمدرضا غربتیان» گفتم و کُلاً یادم رفته بود که از دانشجویانِ علم و صنعت بوده. زندگی و مُرشد و مُرادِ من شهید غربتیان است.

اولین بار که می‌خواستم بیایم جبهه، اعزامم نمی‌کردند. دوازده- سیزده سالم بود. چند شهر و استان رفتم، هیچ کدام اعزامم نکردند. آخر از خانه فرار کردم! بابا مریض بود، داداش گفت: "از مدرسه میایی، با این صد تومان دو تا کمپوت گیلاس بخر" این صد تومان مرا وسوسه کرد، شد پول سفر من! 40 تومان دادم سوار اتوبوس‌های عمومی شدم، 60 تومان برایم ماند.

  • Mohammad Abbasi
۱۴
فروردين

در زندگی لحظاتی هستند که سرنوشت سازند. لحظاتی که می‌توانند یک عمر زندگی را دگرگون کنند. گاهی یک فکر و یا حتی یک گام می‌تواند سرنوشت ساز باشد.

گاهی نیز یک انتخاب و یک دوست.

خوشا آن دل که دلدارش تو گردی   خوشا جانی که جانانش تو باشی

خوشی و خرمی و کامرانی   کسی دارد که خواهانش تو باشی

آشنائی با آقا «سید محمدرضا غربتیان» در یک چنین لحظاتی شکل گرفت.

آقا سید محمدرضا

شهید آقا سید محمدرضا غربتیان (سمتِ چپِ تصویر) و محمد عباسی / ورامین / دو هفته قبل از شهادتِ آقا سید / این عکس را هم شهید علی قربانی گرفت

  • Mohammad Abbasi
۱۳
فروردين

گذشت آن روزهای خوش / به مستی و به شادابی
تو گوئی خواب و رؤیا بود / چه خواب خوب و شیرینی[1]
...

روزهای خوب جبهه
1)
  • Mohammad Abbasi
۰۷
فروردين

شما «متلاشی» را در این خاطره به معنای کسی بگیرید که خیلی تلاش می‌کند!
 [با اجازه‌ی فرهنگستانِ لغت
] متلاشی: یعنی از بس تلاش می‌کرد!!


لبخند بزن برادر

تقریباً تُپل و متوسط القامه بود. آدمِ خیلی ساده، بسیار کم حرف، در کارکردن فوق العاده جدی و خیلی پُر جنب و جوش و خستگی ناپذیر بود! تلاش این بنده‌ی خدا واقعاً تو چشم و خودش خیلی «متلاشی» بود!
با بودنِ او در چادرِ 12نفره‌ی دسته‌ی ما دیگر هیچ‌کس دلتنگِ «مامانش»! نمی‌شد!  
مثلِ مامان بود برای بچه‌ها! این طرف و آن طرف می‌زد؛ کارها را سر و سامان می‌داد؛ غذا تحویل می‌گرفت؛ در آن هوای بسیار گرمِ اهواز (پنج طبقه‌های تیپِ 21 امام رضا) می‌رفت یخ می‌آورد. یخ‌ها را خرد می‌کرد. سنگر تمیز و مرتب می‌کرد. ظرف‌ها را می‌شست. سفره پهن می‌کرد؛ سفره جمع می‌کرد. غذا می‌کشید؛ خلاصه آقا! همه کار می‌کرد و همه‌ی این کارها را هم با یک «زیرپوش» به سرانجام می‌رساند!

  • Mohammad Abbasi
۰۶
فروردين

عملیات هایی که با رمز «یا زهرا» انجام شد

 عملیات‌هائی که در دفاعِ مقدس با رمزِ «یا زهرا» سلام الله علیها انجام شد:

 

نام عملیات

محل نبرد



نام عملیات

محل نبرد

1

فتح المبین

غربِ شوش - دزفول

5

کربلای 6

نفت شهر

2

بدر

هورالهویزه

6

بیت المقدس 2

ماؤوت ارتفاع قمیش

3

والفجر 8

فاو

7

نصر 7

قلعه دیزه - دوپازا

4

کربلای 5

شلمچه

 

 

 

  • Mohammad Abbasi
۰۵
فروردين

ذکر

بچه‌ها وقتی «خط» شکسته می‌شد می‌گفتند: «خدا خط را شکست» اعتقادِ قلبی‌شان این بود که خدا کارها را سامان می‌دهد و هدایت می‌کند. "کلیدهای غیب نزدِ اوست. ... برگی از درختی نمی‌افتد مگر این‌که خدا می‌داند؛ دانه‌ای، ذرّه‌ای وجود ندارد حتی در تاریکی‌های زمین؛ مگر این‌که خدا می‌داند؛ هیچ تر و خشکی نیست؛ جز این‌که همه‌ی آنها در تقدیر و فرمانِ خداوندی ثبت است و آشکار."[1] مواقعی هم که مشغولِ هدف گیری و تیراندازی بودند؛ ذکرِ لبشان "وَ مَا رَمَیتَ إذ رَمَیتَ وَ لَـکِنَّ اللهَ رَمَی" بود.[2] و هم آن مواقعی که رعد و برقِ تیر و ترکش‌های دشمن، طوفانی به پا می‌کرد و گلوله و آتش بود که بر سر و روی بچه‌ها می‌بارید در آن لحظات هم اعتقاد داشتند که تمامیِ آن‌ها و آن همه عبور و مرورها حساب و کتاب دارد و هدایت شده است و کائنات مأموریت دارند که در مسیری طیِّ طریق کنند که به آنها امر شده است.  

این جملات را به خاطر دارید که امامِ عزیز و بزرگوار می‌فرمود: "خرمشهر را خدا آزاد کرد." – "فاو را خدا آزاد کرد." این‌ها معنیِ همان ذکرِ « و ما رمیت اذ رمیت ...» بود.

روی این ایفای منهدم شده‌ی عراقی هم نوشته شده: «اثرِ ذکر» /  گاهی در منطقه به این جور تابلوها بر می‌خوردی؛ که بچه‌ها مثلاً روی تانکِ واژگون شده‌ و یا در گِل گیر کرده‌ای، می‌نوشتند: "اثرِ دعای امام زمان" یا اثرِ "نمازِ شبِ حضرتِ امام". بچه‌ها باور داشتند که اگر قرار هست یاری شوند باید به یاری‌کننده توجه نمایند. از این قبیل تابلوها گهگاه در منطقه‌ی عملیاتی دیده می‌شد که رزمنده‌ی خوش‌ذوقی احیاناً با اسپریِ رنگ این تذکرات را به بیننده یادآوری می‌کرد.
 "اثرِ اخلاص
" / "اثرِ دعای پدر و مادر" / اثرِ ذکرِ « و ما رمیت» / اثرِ عنایتِ خدا / اثرِ ذکرِ یا الله / اثرِ توسل به ائمه‌ی اطهار علیهم السلام/ اثرِ ذکرِ یا زهرا سلام الله علیها



[1]  آیه‌ی 59 از سوره‌ی مبارکه‌ی انعام

[2] بخشی از آیه‌ی 17 سوره‌ی مبارکه‌ی انفال است که می‌فرماید: " ... تو تیر نینداختی؛ بلکه خدا انداخت. ..."

  • Mohammad Abbasi