برگی از کتابِ «پهلوان اکبر»
راوی: حمید جابر
دی ماه سال 59 به همراه تعدادی از اعضای گروههای مقاومتِ بسیج که در قرعه
کشیِ دیدار با حضرتِ امام اسامیشان مشخص شده بود، از شاهرود رفتیم تهران. برف میبارید
و هوا هم خیلی سرد بود. جائیکه برای اسکانِ ما در نظر گرفته شده بود، هیچ وسیلهی
گرمایشی نداشت! و ما تا خودِ صبح که وقت نماز شده بود در آن سردخانه! لرزیدیم. صبح
بلند شدیم دیدیم شیرهای آب هم یخ زده. از بس هوا سرد بود از شدتِ لرز دندانها به
هم میخورد و حرف زدنِ ما لرزشی شده بود. «اکبر» با همان صدای لرزانِ از اثرِ سرما
گفت بریم کنار همین جوی آب (که نزدیکِ محل اسکان بود) وضو بگیریم! من هم که از
شدتِ سرما میلرزیدم و حرف زدنم هم مثلِ اکبر شده بود، با همان حالت گفتم: "من اهل وضو گرفتن در این زمهریرِ طاقتسوز نیستم!" در آن سرما و سر صبحی تمامِ بدنِ ما میلرزید. اکبر در حالیکه دندانهایش به
هم میخورد، گفت: "چیزی نیست! وضو میگیریم، با «قرائتِ لرزشی،
نمازِ ورزشی» میخوانیم!" دوتائی زدیم زیرِ خنده! میلرزیدیم و میخندیدیم! آخر هم هر دو با مکافات در
آن جوی یخزده وضو گرفتیم و پریدیم داخلِ آن سردخانه و به قولِ اکبر یک نمازِ ورزشی
با قرائتِ لرزشی بجا آوردیم! الآن بعد از گذشت سی و سه سال حلاوت آن خاطره هنوز بر
جانم هست.
لینکهای دیگرِ مربوط به «کتابِ پهلوان اکبر»:
الف) برگِِ دیگری از کتابِ «پهلوان اکبر»
ب) از کتابِ «پهلوان اکبر»
ج) برگی از کتابِ «پهلوان اکبر»
- ۹۴/۰۱/۲۵