تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

اینجا محلی است برای تبادل تصاویر و فیلم‌های دفاع مقدس و ایرانِ معاصر.
ما این وبسایت رو زدیم تا تصاویرِ روزگارِ جبهه و جنگ بدینوسیله در معرضِ نمایشِ عموم و علاقمندان قرار گیرد. لطفاً جهت تبادلِ اطلاعات، مجموعه‌ی ما را یاری فرمائید.

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

۸۵ مطلب با موضوع «جبهه و جنگ» ثبت شده است

۲۰
ارديبهشت

پادگان آموزشی

بهار 64 / پادگانِ آموزشیِ شهید کلاهدوز / روزهای آخرِ آموزش / به همراهِ شهدا و مربیانِ آموزشی

در دورانِ آموزشی مهم‌ترین آثارِ به جا مانده‌ی جنگی و تجهیزاتِ آن روزها برای ما پوکه‌های گلوله‌های «ام-1» و «کلاش» و «ژ-3» بود. رفاقتمون با تیر و ترکش‌های جنگ از همان پوکه‌های کوچکِ کلاشینکف و ژ-3 و ام-1 شروع شد.

  • Mohammad Abbasi
۱۷
ارديبهشت

تابستان 66

جزیره مجنون، جاده خندق / ایستاده از راست:  (1) محمد یعقوبی-مسئولِ بچه‌ها- (2) نشسته از چپ: شهید محمد عالِمی-مسئولِ غواص‌های پد غربی-

قرار شد بینِ بچه‌های شاهرود و دامغان مسابقه‌ی «دو» برگزار بشه.

یک مسیرِ تقریباً طولانی از داخلِ شهرِ «گُتوند» تا مقرِ «سد دز» که محل اسکان ما بود. صبح مسابقه دیدیم همه برای شرکت در مسابقه آمده بودند؛ دمِ همه گرم!

حدودِ 45 -40 نفری می‌شدیم که با اعزامِ 11/ 3/ 66 از شهرهای شاهرود و دامغان به جبهه آمده بودیم. روزهائی بود که نیرو کم می‌آمد و مجموعِ اعزامِ نیروهای رزمیِ کلِ استان از 45 نفر بیشتر نمی‌شد!

مسابقه با سوتِ «محمد یعقوبی» (که مسئولِ جمعِ بچه‌ها بود) شروع شد. فکر می‌کردم نفرِ اولِ این مسابقه خودمم!

  • Mohammad Abbasi
۱۴
ارديبهشت

معراج

  • Mohammad Abbasi
۱۳
ارديبهشت

«حاج محمدرضا طاهری» (مداحِ معروف) در «سایتِ عقیق» خاطره‌ای با عنوانِ «عملیاتِ شناسائی و شکستگیِ پا» از آقا سید محمدرضا و دوستانش نقل کرده که آن‌را برایتان می‌آورم:

سید محمدرضا غربتیان و دوستانش

از راست: شهید سید محمدرضا غربتیان، شهید علی فخارنیا، جانبازِ قطعِ عضو ابوالفضل تاجیک، نفرِ بعد از «حاج محمدرضا طاهری» شهید محمد علیزاده، شهید عباس اصغرزاده، شهید محمد سلیمی

"آخرین شب پدافندىِ مهران، شب شام غریبان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام(شهریور سال ٦٤) بود، دعاى کمیل رو تو سنگر شهید سلیمى خوندیم، بعد دعا محمد سلیمى گفت می‌خوایم شب آخرى بریم شناسایىِ خط، میاى بریم؟ البته سؤالش به خاطر این بود که من تو دسته‌ى اونا نبودم ولى میدونست دلم با اوناست، حرکت کردیم تقریباً یه بیست دقیقه‌اى مسیر رو طى کرده بودیم من یه لحظه نگام به شهید معززى افتاد که سمت راست ستون حرکت می‌کرد و از جلوى پام غافل شدم و تو یه چاله خوردم زمین، وقتى خواستم پاشم همون لحظه احتمال دادم پام شکسته، شهید سلیمى ستون رو نگه داشت و به جهت اینکه برا شناسایى می‌رفتیم باید خیلى بى سر و صدا حرکت می‌کردیم، اومد پیش من آروم گفت چیزى نیست، دستت رو بده من بریم، اومدم یه قدم بردارم از درد دادم بلند شد، متوجه شد اصلاً نمی‌تونم راه برم، منو رو دوش یکى از بچه‌ها گذاشت و گفت برش گردون سنگر بهدارى، فرداش که خط رو تحویل دادیم با گردان برگشتیم دوکوهه، منو بردن بیمارستان شهر اندیمشک پامو گچ گرفتن، ولى دلم نیومد بدون خداحافظى از بچه‌ها برگردم تهران، دوباره برگشتم دوکوهه، تا جلوى ساختمان گردان مالک رسیدم این فرشته‌هاى مهربونى که مشاهده می کنید سریع اومدن به عیادتم، خیلى دلم برا این فرشته‌ها تنگ شده‌، لطف کنین براى شادى همه‌شون خصوصاً امام الشهداء حضرت امام خمینى صلوات و فاتحه‌اى هدیه فرمائید."

  • Mohammad Abbasi
۱۳
ارديبهشت

بهش می‌گفتند: "دیگه بسه، چقدر جبهه؟! تکلیف هم اگه بوده تو به انجام رساندی و به رسالتت عمل کردی؛ حالا برس به زندگیت!" خانمش باردار بود و در آن شرایط به «حسن» بیشتر نیاز داشت.

سن و سالی نداشت که ازدواج کرد و جنگ شروع شد و او رهسپارِ جبهه‌ شد. مدت‌ها جبهه بود و حالا آمده بود تا به همسرش سر بزند، اما فامیل دورش را گرفته بودند که دیگر نرود؛ بماند و منتظرِ تولدِ فرزندش باشد.

آن روز همه جمع ‌شده بودند تا حرف‌های جِدّی‌ِشان را با او بزنند، اما حسن سرِ شوخی داشت و در جواب، با ادا و اطوارِ نوحه و نوحه خوانی، آنها را مجاب ‌کرد که در اندیشه‌ی دیگر است.

یکی- دو روزِ آخر هم ضبط و صوت آورد و نوحه خواند و سرود و حرف زد تا صدایش به یادگار بماند؛ قصدش، «وصیت» بود و خواندنش بهانه؛ چون در خلالِ همین خواندن‌ها با زرنگی و رندی، سفارشاتش را ‌گفت!

از راست: دائی رضا بسطامی ، شهید حسن عباسی و سید جواد شریعت‌زاده

از راست: دائی رضا بسطامی، شهید حسن عباسی و سید جواد شریعت‌زاده

بالاخره اعزام شد.

  • Mohammad Abbasi
۱۰
ارديبهشت

اولین باری که در مسیرِ پیاده رویِ کربلا قرار گرفتم، رمل‌های بیابانِ بینِ نجف و کربلا را باد آورده بود کنارِ جاده. آنجا آن رمل‌ها و آن بادی که می‌وزید و آن جاده‌ی رو به کربلا، خاطرم را مفتونِ یادِ فکه ‌کرد- این شعر یادگارِ آن جاده است.

به مردانِ مردِ روزگارِ عاشورائیِ جبهه‌های نبرد، به یلانِ مینستانِ فکه، به رزمندگانِ شجاع و شهدای زهرانشانِ آن خطّه، به خانواده‌های شهیدسیرتِ بچه‌ها، به راهیانِ طریقِ عشق‌ورزی، به مسافرانِ راهیانِ نور ... به همه‌ی آنانی که دلشان رملیِ جنونِ فکه است، به تک تکِ اهالیِ آن ریگستان، به گردان‌های کمیل و حنظله و گردان‌های گمنامِ تیپ و لشکرهای دیگر، به برو بچه‌های نازِ سپاه و ارتش و جهاد، به «تو» و هر آن‌کس که دل و ذهنش درگیرِ این نوشته شد!

و به آقا «سید محمدرضا»[1] به غربتیانِ عزیز، به تمامِ معنای دلم، به مردِ میدان و شیرِ رملستانِ فکه که این روزها سالگردِ شهادتِ آن مرد است:

ورامین، آخرین روزها

ورامین / وداعِ آخرین / در کنارِ دلم «سید محمدرضا»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

  • Mohammad Abbasi
۰۷
ارديبهشت

حاج آقا قاسمپور

رزمنده‌ی خاضع، آقای «غلامرضا قاسمپور»(معروف به حاج آقا قاسمپور) پدرِ محترمِ شهیدان «عباس قاسمپور» و «ابراهیم».
موقعِ اذان که می‌شد هرجا که بود می‌ایستاد و دستش را می‌گذاشت کنار صورتش و اذان می‌گفت، بسیار صبور، افتاده و دارای اخلاقی نیکو، باصفا و هم اهلِ نمازِ جمعه و جماعت بود. هر وقت هم که پیش‌نمازِ گردان نبود، او عبائی به شانه می‌انداخت و نماز را به جماعت اقامه می‌کرد.
هم خودش و هم پسرانش جبهه‌ای بودند. «عباس» و «ابراهیم»ش که شهید شدند، خدا خودش، «اسماعیل» و «حسین»‌ش را نگه داشت تا حاج اسماعیل بشود فرمانده‌ی تیپ 12 قائم و کربلائی حسین هم برود حوزه و درسِ طلبگی بخواند و بشود روحانی.

  • Mohammad Abbasi
۰۳
ارديبهشت

پیام به امتِ شهیدپرور

-: برادر! اگر پیامی به امتِ شهیدپرور دارید بفرمائید؟

-: ضمنِ تشکر، از امتِ شهیدپرور می‌خوام وقتی «کمپوت» برا جبهه‌ها می‌فرستند این کاغذِ روش رو جدا نکنند، چون تا به حال دو بار بهم «کنسروِ لوبیا» افتاده!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
معرفیِ تصویر:

تابستانِ 62 / جبهه‌ی غرب -شهرِ میرآباد-
بچه‌های دامغان، ایستاده از راست: (1) شهید محمدرضا خدابنده‌لو (2) سیدحسن مرتضوی (3) ابراهیم ابوحمزه (4) شهید محمدعلی مشهد (5) علی نجّار
نشسته از راست: (6) شهید مهدی خورزانی (7) محمدرضا قدرت‌آبادی

  • Mohammad Abbasi
۰۳
ارديبهشت

"یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت."

این تفکرِ «حسن باقری»[1] بود؛ "یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت."

شهید غلامحسین افشردی

کی فکر می‌کرد این بچه‌ی ضعیفِ لاغرِ سرِ میزیِ نیمکتِ اول، این غلامحسینِ ریزه میزه! حسنِ أحسنِ حضرتِ امام بشه؟!

کی فکر می‌کرد دانشجوی رشته‌ی دامپزشکیِ دانشگاهِ ارومیه، پروفسورِ ممتازِ دانشگاهِ جنگ و جبهه و جهادِ فی سبیل الله و دفاع از مکتبِ امام بشه؟!

متفکرِ بسیجی یعنی «حسنِ باقری»! یعنی غلامِ حسین که گلوی استکبارِ شرق و غرب را در جبهه‌های جنگِ حق و باطل، فِشُرد!

این که امام می‌گه: "اگر نوای دلنشینِ تفکر بسیجی بر کشوری طنین انداز شد چشم طمعِ دشمنان و جهان‌خواران از آن کشور دور خواهد ‌شد" یعنی نوای دلنشینِ تفکرِ حسنِ باقری‌ها!

...


[1] شهید «غلامحسین افشردی» با نامِ مستعار حسن باقری / در عکس، دانش‌آموزِ نفر اول، از سمتِ چپ

  • Mohammad Abbasi
۰۱
ارديبهشت

سنگر چزابه

چزابه / عملیاتِ بستان / سال 60 / آن سنگرِ خوشگلی که «محمد قوچانی» به عالمی نمی‌دهد آن را!
از راست: (1) و (2) صورت‌ها کاملاً مشخص نیست (3) شهید حاج عبدالله عرب‌نجفی (4) به جا نیاوردم! -متأسفانه- (5) شهید عبدالله طاهری (6) شهید رضا خرّاط (7) محمد قوچانی -راویِ خاطره‌ی مربوطه- (8) شهید حسن عامری (9) فراموش کردم! -متأسفانه- (10) آن که وسط نشسته‌ و کلاهِ روشن دارد، شهید محمودِ کریمی است. در وصفِ او هر چه بگوئیم کم است؛ و ما ادراک محمود کریمی! در همین عکس هم عاملِ نشاط و روحیه‌ی بچه‌ها هموست. (11) فرهاد نظری -نشسته پشتِ سرِ محمود-

...

از مهدی امامیون خونِ زیادی رفته بود و او در حالی‌که دهانش پُر از خون بود، بی‌رمق و بی‌جان افتاده بود. رفتم روی سرِ مهدی و خون‌های داخلِ دهانش را خالی کردم؛ یک «تخته‌پاره‌» از جعبه‌ نارنجک‌هائی که آنجا افتاده بود را گرفتم و گذاشتم لای دندان‌هایش که خون خفه‌اش نکند. می‌خواستم محتویاتِ دهانش بیرون بریزد. حالا کی به ما این چیزها را یاد داده بود؟! انگار یکی به ما می‌گفت این کارها را بکن. ما که این چیزها را جائی آموزش ندیده بودیم.  

با آن وضعیتی که داشت، گفتم کارِ مهدی تمام است و رفت. می‌خواستم منتقلش کنم داخلِ سنگر، ولی پیشِ خودم گفتم شاید کسی واردِ سنگر بشود و با دیدنِ او روحیه‌اش ضعیف ‌بشود. همان بیرون سنگر با همان وضع رهایش کردم. صد و سی- چهل نفر بودیم که حالا حدودِ بیست- سی نفر مانده بودیم. قاطیِ ما بچه‌های ساوه، اراک و یک سری از نیروهای شهرهای دیگر هم بودند. همه هم شاهرودی نبودیم.

آمبولانس آمد. مجروح‌ها را گذاشتند توی آمبولانس و ما هم مهدی را بلند کردیم که بگذاریم داخلِ آمبولانس، گفتند شهید شده و جا برای شهدا نیست. بالاجبار گذاشتیمش پائین؛ سوارش نکردند! آمبولانس همراه با مجروحینی که سوار کرده بود، (بدونِ مهدی) حرکت کرد و خودش را از داخلِ شیبی که آنجا ایجاد شده بود بالا کشید؛ اما در نقطه‌ای که می‌خواست سرازیر بشود موردِ اصابت قرار گرفت و کارش تمام شد. همه‌ی آن بچه‌هائی که سوارش بودند به شهادت رسیدند.

  • Mohammad Abbasi