این عکس مربوط میشه به «گردان کربلا» و اونی که میانداره، راویِ
واقعیِ اون روزهای قشنگه.
اسمش
«رضا بسطامی» است. اما بچهها اونقده باهاش صمیمی بودند و ایشون اونقده دوست
داشتنی و تودل برو بود
که بچهها بهش میگفتن: «دائی رضا»!
مرد عمل و در مواقعِ عملیات، وسط میدانی بود. انگار انرژی همهی شهدا تو وجودش
بود.
بچههای گردان بهش افتخار میکردند. او هم به بودنِ در کنار بچهها افتخار میکرد.
ببینید چطور یک گردان محو تمنای او شده! و او که در این حلقه، نقشِ «نگینِ گردان» را
دارد.
یادش بخیر وسطِ میدان در بینِ بچهها نعره میکشید: "گر بر سرِ
نفسِ خود امیری مردی"
بچهها هم این تذکرات را تو اون دفترچههای همراهِشون به عنوانِ یادگاری برای هم مینوشتند.
شما دفترچههای بیادگار ماندهی آن روزگاران را نگاه کنید!
تا بر سر کِبر و کینه هستی، پستی / تا پیرو نفس و بت پرستی، مستی
از فکرِ جهان و قید اندیشهی او / چون شیشهی آرزو شکستی، رستی
کاش این چیزها را میفهمیدم!
این روزها همه، قصهی جنایاتِ «داعش» را میشنویم و تصاویرِ دردناکِ دد منشیِ آنان را در رسانهها و فضای مجازی میبینیم. فرزندانِ خلفِ ابوسفیان و معاویه و یزید که بازماندگانِ حزبِ نحس صدام یزیدِ کافر لعنت الله علیهم اجمعین هستند. اخیراً هم این گروهِ بی شعورِ قسی القلب که بازی خوردهی آمریکا و صهیونیستها هستند با قساوتِ هر چه تمامتر تصاویرِ به آتش کشیدنِ یک خلبانِ اردنی را به نمایش گذاشتند. آدم اگر از این مصیبت جان هم بدهد حق دارد. خداوند شرّ اینها را به دامانِ اربابانشان برگرداند، انشاءالله
وقتی خبرِ اعدامِ خلبانِ جوانِ اردنی را شنیدم که با بی رحمیِ هر چه تمامتر در آتشِ داعشیها زنده زنده سوخت، به یادِ قهرمان شهیدِ کشورمان سرلشکر خلبان «علی اقبالی دوگاهه» افتادم. شهید مظلوم و گمنامی که شاید خیلیها او را نشناسند و از سرنوشتش چیزی ندانند.
جوانترین استاد خلبان نیروی هوایی ارتش کشورمان که در آتشِ خشم و کینهی صدامیان به طرزِ فجیعی به شهادت رسید.
قسمتی از نامه شهید «عباس دوران» به همسرش:
از بابت «شیراز» خیالت راحت آن جا امن است. کوههای بلند، اطرافش را احاطه کرده و اجازه نمیدهد هواپیماهای دشمن خدای ناکرده آنجا را بزنند.
دربارهی خودم هم شاید باورت نشه اما تا به حال هر مأموریتی انجام دادم سرِ زن و بچهی مردم بمب نریختم. اگر کسی را هم دیدم دوری زدم تا وقتی آدمی نبوده ادامه دادم.
لابد خیلی تعجب کردی که توی همین مدت کوتاه چطور شوهر ساکت و کم حرفت به یک آدم پر حرف تبدیل شده، خودم هم نمیدانم.
به همه سلام برسان. به خانهی ما زیاد سر بزن. مادرم تو را که می بیند انگار من را دیده. سعی میکنم برای شیراز مأموریتی دست و پا کنم و بیایم تو را هم ببینم. همه چیز زود درست میشود.
دوسِت دارم خیلی زیاد
مواظب خودت باش
همسرت عباس- مهرماه 1359
هدیه به روح پر فتوح شهید والامقام «مجتبی ناطقی» نوجوان 16سالهای که در حین پاتک دشمن در عملیات «الی بیت المقدس» خوش درخشید و پس از جراحت دوست صمیمی و همراهش شهید «اکبر چمنی» او را زیر دید و تیررس عراقیها ایثارگرانه بر دوش کشید تا به عقب منتقل کند. اما پس از طی مسافتی گلوله مستقیم تانک آنها را روی جاده اهواز-خرمشهر مورد هدف قرار داد تا از پیکر آن دو دوست چیزی باقی نماند. تقدیم به «مجتبای عزیز» او که میدانست چه میکند.
مجتبی ناطقی، اکبر را کول کرده بود. در پناهِ لولههای نفتی که در حاشیه جاده کشیده شده بودند در حال فرار از مهلکه بودیم. کس دیگری بهجز شهدا باقی نمانده بود. ما چهار نفر آخرین نفرات باقیمانده از بچههایی بودیم که بر میگشتیم. ترکش، پهلوی اکبر را دریده و خونریزی رمقش را گرفته بود. تمام پوتینش غرق خون بود. اکبر در همان حال با ضعف و بی حالی گفت: "آب میخوام" محمدحسین دماوندی هم قمقمهاش را در آورد و سرِ پلاستیکیاش را کند و یک سر قمقمه به اکبر آب داد. خونریزی اجازه نمیداد که دماوندی بیشتر از آن به اکبر آب بدهد. از میانهی میدانِ نبرد تا حدودی دور شده بودیم و رسیدیم به یک نیمچه خاکریزی که میتوانست برای لحظاتی ما را در پناه خود بپذیرد. تا رسیدن به خاکریزی که بچهها بودند و پناهمان میداد حدود 200 متری فاصله داشتیم. به مجتبی گفتیم اکبر را زمین بگذارد و کمی خستگی بگیرد. کمکش کردیم و اکبر را از روی دوشهایش به زمین گذاشتیم. آدم وقتی مجروح میشود، انگار سنگینتر هم میشود! برای لحظاتی نفس تازه کردیم. بعد خواستیم تا کمکش کنیم اما ناطقی گفت: من توانش را دارم. و اجازهی این کار را نداد. مجتبی تکواندوکار و جوانِ ورزیدهای بود. این دو با هم کشتی هم میگرفتند و در آن روزهای آبادان، جفتِ کشتیِ هم بودند. اما در آن لحظات به واقع متوجهی حال و روز بچهها بود و از خود گذشتگی کرد و نگذاشت کسِ دیگری به جز خودش مشغولِ اکبر شود. محمدحسین دماوندی فرمانده دسته بود و سریع ماها رو توجیه کرد و گفت از اینجا تا آن خاکریز باید بدویم و از آن خاکریز برویم بالا! بعد به مجتبی ناطقی گفت: "توانش را داری؟" مجتبی گفت: آره دارم! خیلی پرانرژی بود.
یک خورده خستگی گرفتیم و بلند شدیم. از آنجا به بعد دیگر لولههای نفت و یا پناهگاه دیگری نبود. یک دشت صاف و کاملا در دید عراقیها مقابلمان بود. باید هر کدام به صورت جداگانه و با فاصلهی از هم تا جائی که توان داشتیم میدویدیم و خودمان را به هر طریق به خاکریز بچهها میرساندیم. اول من بلند شدم و بی معطلی دویدم. به فاصلهی ده متر بعد، محمد حسین دماوندی پشت سرم دوید. من یک پوتینی داشتم که خیلی از پاهایم بزرگتر بود. بهخاطر جثه و سن کمی که داشتم گاه این پوتین میپرید جلو و گاه عقب و خیلی اذیتم میکرد. به هر شکلی که بود رسیدم به خاکریز و هنوز به نوک خاکریز نرسیده بودم که گلولهی تانک به خاکریز اصابت کرد و بلندم کرد هوا و 5متر آنطرفتر، پشت سرِ بچهها محکم به زمینم کوفت. با اینکه ضربت شدید بود و فهمیدم که مورد اصابت قرار گرفتم اما همانطور چشمم به بلندای خاکریز بود تا قامت رعنای دماوندی را ببینم. بچههای پشت خاکریز سریع آمدند سراغم. امدادگر داشت پشت و سر و بدنم را میبست. تا ده متریِ خاکریز من دماوندی را میدیدم اما مثل اینکه قرار بود تا دیگر نبینمش. دیگر نفهمیدم چه شد و چشمهایم را بستم وقتی که دوباره باز کردم خودم را در درمانگاه سیار منطقه دیدم.
مثل اینکه عراقیها دماوندی را نشانه گرفته بودند و گلولهی تانک به ایشان اصابت کرده و بعد به جان خاکریز که من در آن لحظه آنجا بودم رسیده بود. در مورد شهیدان اکبر چمنی و مجتبی ناطقی هم همین اتفاق افتاده بود. گویا عراقیها آن روز آمده بودند تا با گلولهی مستقیم تانکهایشان فقط نفر، بزنند. از پیکر مطهر این عزیزان چیزی بر نگشت. بچهها مزد خستگیِ این 24ساعتِ آخرِ عمرشان را گرفته بودند!