تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

اینجا محلی است برای تبادل تصاویر و فیلم‌های دفاع مقدس و ایرانِ معاصر.
ما این وبسایت رو زدیم تا تصاویرِ روزگارِ جبهه و جنگ بدینوسیله در معرضِ نمایشِ عموم و علاقمندان قرار گیرد. لطفاً جهت تبادلِ اطلاعات، مجموعه‌ی ما را یاری فرمائید.

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

با یقین قدم بگذار!

يكشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۳۷ ب.ظ

غواصی

پشتِ سدِ «دز» مقری بود به نامِ «سفینه النجاه» که بچه‌ها را برای آموزش‌های «آبی- خاکی»، «شنا» و «غواصی» می‌بردند آنجا. سالِ 66 بود که به همراه تعدادی از نیروهای «اطلاعات عملیات» رفتیم آنجا تا دوره‌ی آموزشِ غواصی را بگذرانیم. البته این چندمین بار بود که برای آموزش غواصی می‌رفتم. تا قبل از این سابقه‌ی دو بار آموزش در پرونده‌ام بود! فکر می‌کردم این بار چون نیروها، از واحدِ اطلاعات عملیاتند پس حتماً آموزش‌ها هم ویژه، کامل‌ و عمیق‌تر است!

در سفینه النجاه یک حاج آقای جوانی پیش نمازِ ظهر و عصرِ ما بود که بینِ نماز برای ما کلاسِ اخلاق گذاشته بود. این بزرگوار آنقدر آهسته و آرام حرف می‌زد که ما حتی اگر کیپِّ کیپش هم می‌شدیم باز به زور حرف‌هایش را می‌شنیدیم! بنده‌ خدا از بلندگو هم استفاده نمی‌کرد. ترفندِ جالبی بود! چون بچه‌ها جیکِّ‌شان در نمی‌آمد تا صدای حاج آقا به گوشِ بقیه برسد! در آن محفل، کلاس یک‌پارچه ساکت بود؛ مضاف بر این‌که به خاطرِ آموزش‌های غواصی (که در طولِ روز و بخشی از شب می‌گذراندیم) داخلِ گوش‌های همه‌ی ما آب رفته بود و به طورِ معمول هم صدای خودمان را نمی‌شنیدیم!

البته بچه‌ها با ذوق و شوق سرِ این کلاس حاضر می‌شدند چون فرصتِ خیلی خوبی بود تا قدری در این کلاسِ یک‌پارچه ساکت، استراحت کنند! در پایان، بچه‌ها هم با تواضعِ همیشگی‌شان! می‌گفتند:

"حاج آقا! استفاده کردیم! ممنون از فرصتی که در اختیار ما گذاشتین!"

خدا پدرِ حاج آقا را بیامرزه! چون آمریکا واردِ خلیجِ فارس شده بود و روزهای سختِ مقابله با ناو پیشِ رو بود؛ اصلِ آموزش هم به همین خاطر برگزار می‌شد! از طرفی بچه‌های ما «الحق و الانصاف» بچه‌های فهمیده‌ و با بصیرتی بودند و می‌دانستند که باید از فرصت‌ها نهایتِ استفاده را ببرند! به قولِ «مونتسکیو» (که بچه‌ها با درایت و بینشِ عمیقی که داشتند این جمله‌اش را بر تابلوی اعلاناتِ مسجد نصب کرده بودند): "خوشبختی چیزی جز استفاده از فرصت‌های خوبِ زندگی نیست!" و می‌دانستند که با حضورِ آمریکا دیگر هیچ فرصتی برای استراحت نخواهد بود، پس باید قدرِ لحظه به لحظه‌ی فرصت‌ها را دانست!

آموزش‌ها خیلی سخت و فشرده بود؛ آنقدر که باعثِ مریضیِ اکثرِ بچه‌ها شده بود. بدنِ بچه‌ها با این‌که همگی جوان و سر حال و آماده بودند، کم آورده و یکی از بیماری‌های شایعِ آن دوره هم «سینوزیت» بود؛ از قضا حاج آقای مسجد، تو خطِّ عرفان و اهلِ حال و دعا و عوالمِ بالا بود و از عوالمِ ما آبزیانِ چسبیده به «آب» و «شنا» و «آب تنی» و لباسِ دنیائیِ «غواصی» بی‌خبر! و پیوسته نمازهایش را طولانی، بلکه بسی طولانی به جا می‌آورد! بنده خدا کاری به کارِ ما و کلاس‌های آموزشی نداشت، این کشش و مَدِّ سرِ نماز که برای حاج آقا مَلَکه و مسیرِ رو به بالا و معراجِ آسمانی شده بود! برای ما «دردِ سر»! و مسیرِ رو به بهداری و قرص و کپسول‌ و پنی سیلین‌ِ درمانی! ... جای همه‌ی شما خالی! موقعِ رکوع و سجود، پیشانی و فکِ اعلای ما بود که به شدت درد می‌گرفت؛ بنده خدا پیش‌نمازِ مؤمن که پیشانیِ ما را نخوانده بود! وانگهی تمامِ تلاشش این بود که معنویتِ ما را بالا ببرد!

از جمله مباحثی که حاج آقا سرِ کلاس مطرح می‌فرمود، مباحثِ عرفانیِ «آب» و «شنا» و «جهادِ در راهِ خدا» بود که با توجه به آموزش‌هائی که می‌دیدیم خیلی به دردِ ما می‌خورد! ایشان می‌فرمودند: "به آب بزنید و بگوئید: «نستعین بالله و نتوکل علیه، حسبنا الله و نعم الوکیل ...»"! و در ادامه می‌فرمود: "امام حسین می‌فرمایند: «زندگی، تنها عقیده و جهادِ در راه خداست»" و آدم، اگر آدمِ بیداری! می‌بود و کمی فکر می‌کرد، می‌فهمید که خدائیش درست هم می‌گوید و این مباحث روزی به دردش خواهد خورد...

خلاصه! از یُمنِ حضورِ آن روحانیِ عارف، آنقدر معنوی شده بودیم که فکر می‌کردیم به آن مرحله‌ی عبورِ از آب رسیده‌ایم! حالا اگر «دریا» نشد، کمترینش این است که از روی آبِ حوضِ جلوی مسجدمان که رد ‌می‌شویم!

حوضِ خوشگلی جلوی دربِ مسجد بود که خدا را شکر همیشه پُر آب بود، بچه‌ها هم کنارِ این حوض وضو می‌ساختند. جائی هم داشت که می‌شد بشینی و خستگی در کنی و هم شده بود وسیله‌ای برای شوخیِ بچه‌ها از دریافت‌های کلاسِ اخلاق که «نستعین بالله و نتوکل علیه ...» و الی آخر!

یادم هست طبقِ روالِ هر روز قبل از اذانِ ظهر با یکی دو تا از بچه‌ها کنارِ همین حوض داشتیم شوخی شوخی کفشِ عُرفا را به پا! و در حوزه‌ی تخصصیِ آنها بحث می‌کردیم؛ (گاهی وقت‌ها شوخی‌هایمان جدی می‌شد و جدی جدی شوخی می‌کردیم!) یکی از بچه‌ها که الآن دقیقاً یادم هست «علیرضا میراب» بود. نوجوانی به غایت مؤدب، حرف گوش کن و یکی از نیروهای شاخصِ پا منبریِ مباحثِ حاج آقا! درست بر خلافِ «مجید جلالی» که وروجک و شیطون بود. (البته مجید هم از نوجوانانِ مؤدب و پرانرژیِ واحد بود) شاید مجید جلالی هم آن روز بود؛ این‌که گفتم «شاید» و شک دارم، به خاطرِ اینه که روزِ آرامی داشتیم و در ضمن، بحثِ ما هم یک بحثِ باطنیِ رو به آسمانِ غرقِ معنا بود! منتها مجید جلالی نه اهلِ باطن بود نه اهلِ آسمان! البته از حق نگذریم مجید جزوِ پا منبری‌های پر و پاقرصِ کلاسِ درسِ اخلاق بود!

یوسفیان، میراب، جلالی

از راست: شیخ حسن یوسفیان، علیرضا میراب و مجید جلالی

مجید آنقدر زنده‌دل و شوخ و طنّاز بود که جدی‌هایش هم کلی خنده از بچه‌ها می‌گرفت، بنابراین باید در آن لحظاتِ نخست، نبوده باشد! یادم نیست که «محمدرضا یوسفیان» قبل از عبور آمد یا بعد از عبور! چون محمدرضا هم یکی از آن نیروهای پُر کرشمه‌ی شبیهِ به مجید جلالی بود. ولی یادم هست که وقتی دیدمش آستین‌های لباسش بالا بود تا وضو بگیرد!

خلاصه، سرِ شما را درد نیاورم! جوِّ صحبت‌های حاج آقا و شیطنتِ وجودیِ ما و صداقتِ علیرضا میراب همه دست به دست هم داد تا به علیرضا تلقین کنم که می‌تواند به آب بزند و از روی آبِ حوض رد شود! آن قدر این تلقین را القا کردم که کم‌کم خودم هم باورم شد که عارف شدم و به آن مرحله‌ رسیده‌ام که می‌شود!

علیرضا روی سکوی حوضِ پُرِ آب رفت! گفتم: "علیرضا! «نستعین بالله و نتوکل علیه ...» را بگو و به آب بزن، مطمئناً از آب عبور می‌کنی!" مدام هم می‌گفتم: "«بسم الله» بگو! ببین عُرفا با بسم الله رد می‌شدند!" من باید انگیزه‌ی لازم را برای حرکت به او می‌دادم! دائم به او می‌گفتم: "شک نکنی ها! با یقین قدم بگذار!" ... بالاخره تحریک‌ها و تلقین‌های من جواب داد و معجزه‌ی «نفس» به وقوع پیوست! علیرضای عزیز که جوگیرِ عوالمِ عرفانیِ من شده بود، گام از گام برگرفت! و آرام قدم برداشت! فقط نمی‌دانم آن لحظه چشم‌هایش را بست یا با چشمِ باز حرکت کرد! بسم الله را گفت و شِلپ، غرقِ در آب شد! ...

به محضِ این‌که علیرضا غرقِ آب شد صدای خنده و صلواتِ بچه‌ها فضا را پُر کرد! هاج و واج مانده بودم که این‌ها دیگه از کجا پیدایشان شد! قبل از افتادنِ علیرضا دو سه نفر بیشتر نبودیم حالا این همه آدم و این جمعیت از کجا آمده بودند؟! علیرضا بنده خدا یک پارچه خیس شده بود و در حالی‌که از تمامِ هیکلش آب سرازیر بود بِرِّ و بِر به من نگاه می‌کرد! نباید می‌خندیدم! سریع خودم را جمع و جور کردم و با جدیت گفتم: "آدمی که یقین نداشته باشه عاقبتش همین می‌شه! من که گفتم شک نکن! و گرنه عرفا با یقین رد می‌شن!" حالا از اینجا به بعد، محمدرضا یوسفیان را یادمه که یک چوبِ خشکی در دستش بود و آن را تکان می‌داد و آیه‌ی 16 سوره‌ی احزاب را می‌خواند:"ملعونین! أینما ثُقِفوا اُخذوا و قُتِّلوا تقتیلا" این مردمِ پلیدِ بدکار، رانده‌ی درگاهِ حقَّند، هر کجا آنها را یافتید بگیرید و جدّاً آنها را به قتل برسانید! ... راهِ فراری نبود؛ یک جورائی محاصره شده بودم! حالا محمدرضا یوسفیان با پشتیبانیِ نیروهائی که جمع و با آن چوبِ خشکی که باابهتش کرده بود! خطاب به من می‌گفت: "حرکت کن! ... با یقین قدم بگذار!"

محمدرضا یوسفیان

آن که در قبر می‌خندد «محمدرضا یوسفیان» است / آن که سرِ محمدرضا روی دستانش است و در قهقه‌ی مستانه‌اش «عند ربه یرزق»، شهید «روح الله مؤمنیان» / جمعِ حاضرِ در عکس، همگی از برو بچه‌های نازِ «مهدی‌شهر» هستند.

خدائیش یه جورائی فکر کردم که حق الناس به گردنم افتاده وگرنه من بادی نبودم که به چوب‌ِ خشکِ محمدرضا و نیروهای خود فروخته‌ش بلرزم! رفتم لبِ حوض و شیرجه زدم داخلِ آب و شدم موشِ آب کشیده؛ مثلِ علیرضا میراب!
«نستعین بالله و نتوکل علیه، حسبنا الله و نعم الوکیل، لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم»
  • Mohammad Abbasi

نظرات  (۸)

جناب برادرم محمد عباسی عزیز با سلام و تشکر فراوان جهت فراهم آوردن این سایت که من را با خود به 28 سال قبل می برد و با یاد و  با یاد وخاطره شهدا دوباره آشنا می کند امیدوارم که لحظه لحظه دقایق جنگ را در حد توانت و اطلاعاتی که از همرزمانمان داریم  بتوانید در قالب همین سایت معرفی کنید . و علی الخصوص عکسهایی که همرزمانمان دارند و در داخل آلبومهای منزلشان از بقیه دریغ می کنند را بتوانید جذب نموده و در معرض دید عموم قرار بدهید زیرا رسالتی که به عهده همه ما هست روایت مردانگی و رشادت همین بچهای نوجوان و محصلی که به چشم نمی آمدند و الان سرداران امروز می باشند و باید بذر  فرهنگ رشادت و شهادت را امروز بکاریم تا فردا دیر نشود از آرزو دارم روز به روز سایت  تمدن خاکی پر بارتر و وزین تر  بشود. با تشکر ( مجید جلالی)
پاسخ:
بسم الله الرحمن الرحیم
و علیکم السلام آقا مجیدِ گل - ارادتمندم عزیز
یادِ همراهانِ با سعادتِ آن روزها بخیر! «رضا نادری» / «رضا قنبری» / «فرامرزِ کلباسی» / «محمدمهدی جلالی» و دیگر عزیزانی که زودتر سفر کردند و نظاره‌گر گشتند که ما با این مسئولیتِ سنگین چه کرده و چه خواهیم کرد!
مجید جان، اشاره فرموده بودید که رسالتی بر عهده‌ی ماست ..... همین‌طور است؛ هر چند ما از آن بذری که شما متذکرش گشتید سالیانِ سال است که غافل شدیم و حالا هم بی‌خبر و فراموش‌کار! ... خدا کند که هر چه زودتر به خود بیائیم و در حدِّ کوتاهِ بقیه‌ی عمرِمان، اهمال‌کاری و سهل انگاری‌های گذشته را جبران کنیم.
از الطافِ حضرتعالی سپاسگزارم. «تمدنِ خاکی» عرصه‌ی فعالیتِ خودِ شماست؛ باز هم به ما سر بزنید.
محمدآقای عزیز، سلام علیکم. خدا را شاکرم که پس از سال‌ها توفیقی دست داد که  در این فضای مجازی با دوستان قدیمی دیدار کنم؛ آن هم دوستانی از ولایت باصفای جبهه. از همین‌جا به آقا مجید جلالی و علیرضا میراب هم عرض ارادت می‌کنم. محمد جان خاطره‌ای که نوشتی، همانند خودت پر از نشاط و انرژی بود و مرا به بیست و هشت سال قبل برد. خیلی دقیق به جزئیات اشاره کردی و به قول معروف، طنز فاخری ارائه دادی. خداوند ان شاء الله توفیق دهد که رهروان خوبی برای شهیدان باشیم.
پاسخ:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین
و علیکم السلام و رحمه الله
چه افتخاری بالاتر از این‌که خداوندِ رحمان، دوستیِ بندگانِ صالحش را نصیبِ منِ کمترین کرده است؟ الحمدالله رب العالمین / به قولِ آن یارِ سفر کرده «شهید رضا نادری» (که صد قافله دل همرهِ اوست): "ما جز در صفای فضای عطرآگینِ عملیات به راحتی نفس نمی‌کشیم." و همین‌طور که شما یادگارِ گرانقدرِ شهدا مرقوم فرموده بودید: "خداوند ان شاءالله توفیق دهد که رهروانِ خوبی برای شهیدان باشیم" الهی آمین
بی نهایت خوشحال شدم.
با سلام بسیار بسیار گرم از شاهرود  به تمامی دوستان عزیزم از صمیم قلب علی الخصوص به شیخ حسن خودمان و  محمد رضاجان  و علی میراب عزیز  می رسانم ترو به خدا بیشتر به این سایت سر بزنید ما که حال میکنیم خدا پدر و مادر  وبرادر محمد عباسی عزیرم را غرق رحمت کنه که بساط این دید و بازدید ها رو برای بچه ها فراهم کرده اطفا هرچقدر که امکان داره از خاطره هاتون بگید تا محتوای سایت هر روز پر بارتر بشه .
  • محمدرضا یوسفیان
  • سلام محمد عزیز

    خیلی خوشحال شدم که هم مطالب و خاطراتت را خوندم هم یاد آن روزها افتادم  امیدوارم  دیگر دوستان با بیان خاطرات گذشته در غنای وبلاگ بیفزایند. 

    آنچه جامعه امروز ما به آن نیاز دارد این صفا و معنویت است .

  • علیرضا دلبریان
  • سلام عباسی عزیز. خیلی عالیست. خداقوت. بعضی از مطالب رو خوندم و دیدم. اما نتونستم از این عکس به راحتی بگذرم... جوانانی که با مرگ انس داشتند. از مرگ نمی ترسیدند. و عاشق خدا بودند. لبخند اون برادر خیلی معنی داره. منو منقلب کرد... روز اول ماه رجب. ماه سازندگی و خودسازی. . دعا کن بتونیم مثل شهدا بشیم 
    پاسخ:
    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
    بسم الله الرحمن الرحیم
    حاج علیرضای عزیز، محبوب، دوست داشتنی و شهیدسیرت
    جانتو برم و علیکم السلام و رحمه الله
    اول فکر کردم شبِ عملیاتِ کربلای چهاره که اینقدر «منوّر» روی هواست! بعد دیدم نه بابا این حاج علیرضای «دل»بریانِ خودمونه که اومده یه سر به ما بزنه! خوش اومدی رفیق؛ خوش نفسِ همنفسِ شهدا و فرشتگان. اگر بدونم با هر پُستِ مربوط به غواصی «دلبر» شکار می‌کنم، پیوسته به بَرِ پُست‌ها لباس غواصی می‌پوشانم!
    خدا ترو با دوستانِ شهیدت محشور کنه (همانطور که محشور هستی). در این ماهِ عزیز، شما هم برای ما دعا بفرما.
    سلامِ خالصانه‌ی ما رو به آقا «علی بن موسی الرضا» برسان؛ قربانِ آقا و دوستاش!
    السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی علیه السلام.
    یا علی
  • سیدمحمدحسن مرتضوی
  • سلام بر خدای شهیدان و سلام بر خدای دوستان جا مانده از قافله شهیدان که سرگردانند. 
    سندهای دفاع مقدس هیچ وقت کهنه نمی شوند . همیشه نو هستند . فقط گاهی گم می شوند ولی از بین که نرفته اند . مثل مولایشان که اگر دیده نمی شود یعنی نیست ؟ هست و شاهد و ناظر ماست . پس شهیدان هم شاهدند ما چکار می کنیم . خدا کند باهمۀ ناخوبی هایمان دست ما را رها نکنند که اگر دستمان را رها کنند چه می شویم . به کجا می رویم . شیطان ما را به کجا می برد. مثل کاغذی که در باد رها می کنیم در دست شیطان رها می شویم  و تا کجا ما را می برد .... چه بر سرمان می آورد .... خدا کند دست مان مثل دیروزها تو دست دوستان شهیدمان باشد.

    سلام باصفا

    البته قابل ذکر است که حاج محمد عزیر استاد جو دادن و جو زده کردن هستند تو اجلاسیه شهدای شاهرود هم چنان به تعریف و وعده ما رو انداختند وسط و جو زده کردند که تا یه ساعت صلوات ویژه می فرستادیم و با نوای قابلمه تا اشپزخانه سر داده بودیم که اگه لاکپشت بودیم تا حالا رسیده بودیم و توراه اروند جورابها دادیم و جشن پتو برای حاج آقا و ... که صد البته قرار بود ایشان قدم به میدان طنز دفاع مقدس بنهد و ما را سرشار از خاطراتی کنند که وعده داده بودند واما دریغ که هزار وعده خوبان یکی وفا نکند و تنها ما مساکین الی الله نیستیم چنین جو زده  ی جو دادن های استاد سیر دادن در هپروت  می شویم و ایشان به سادگی و طنازی ما را غال می نهند و در پی ثبت و ضبظ و آرشیو سازی خود می باشند.

    وووووووووووووووووویییییییییژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ!

    پاسخ:
    چاکرتیم سید جون، دربست!
    ووووووووووووووووووییییییییژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ!
    ملعونین! أینما ثُقِفوا اُخذوا و قُتِّلوا تقتیلا

    محمد آقای عزیز سلام. خاطره ی قشنگی بود. ولی دو تا تذکر طلبگی
    1. آیه ی مذکور آیه ی 61 سوره ی احزاب است نه 16.
    2. نکته دوم درباره ی جمله إن الحیاۀ عقیدۀ و جهاد که شما ترجمه اش را در ذکر این خاطره آورده اید. حدیث‏ پژوهان بر این عقیده‏ اند که این سخن در کتاب‏ ها و منابع حدیثی و کتاب‏ هایی که سخنان امام حسین(ع) را گردآوری کرده‏ اند، یافته و دیده نشده است. شایان ذکر است که این جمله، مصراع دوم از یک بیت شعر سروده ی آقای احمد شوقی است

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی