با یقین قدم بگذار!
پشتِ سدِ «دز» مقری بود به نامِ
«سفینه النجاه» که بچهها را برای آموزشهای «آبی- خاکی»، «شنا» و «غواصی» میبردند
آنجا. سالِ 66 بود که به همراه تعدادی از نیروهای «اطلاعات – عملیات» رفتیم آنجا تا دورهی آموزشِ غواصی را بگذرانیم.
البته این چندمین بار بود که برای آموزش غواصی میرفتم. تا قبل از این سابقهی دو
بار آموزش در پروندهام بود! فکر میکردم این بار چون نیروها، از واحدِ اطلاعات – عملیاتند پس حتماً آموزشها هم ویژه، کامل و عمیقتر است!
در سفینه النجاه یک حاج آقای جوانی پیش نمازِ ظهر و عصرِ ما بود که بینِ نماز برای ما کلاسِ اخلاق گذاشته بود. این بزرگوار آنقدر آهسته و آرام حرف میزد که ما حتی اگر کیپِّ کیپش هم میشدیم باز به زور حرفهایش را میشنیدیم! بنده خدا از بلندگو هم استفاده نمیکرد. ترفندِ جالبی بود! چون بچهها جیکِّشان در نمیآمد تا صدای حاج آقا به گوشِ بقیه برسد! در آن محفل، کلاس یکپارچه ساکت بود؛ مضاف بر اینکه به خاطرِ آموزشهای غواصی (که در طولِ روز و بخشی از شب میگذراندیم) داخلِ گوشهای همهی ما آب رفته بود و به طورِ معمول هم صدای خودمان را نمیشنیدیم!
البته بچهها با ذوق و شوق سرِ این کلاس حاضر میشدند چون فرصتِ خیلی خوبی بود تا قدری در این کلاسِ یکپارچه ساکت، استراحت کنند! در پایان، بچهها هم با تواضعِ همیشگیشان! میگفتند:
"حاج آقا! استفاده کردیم! ممنون از فرصتی که در اختیار ما گذاشتین!"
خدا پدرِ حاج آقا را بیامرزه! چون آمریکا واردِ خلیجِ فارس شده بود و روزهای سختِ مقابله با ناو پیشِ رو بود؛ اصلِ آموزش هم به همین خاطر برگزار میشد! از طرفی بچههای ما «الحق و الانصاف» بچههای فهمیده و با بصیرتی بودند و میدانستند که باید از فرصتها نهایتِ استفاده را ببرند! به قولِ «مونتسکیو» (که بچهها با درایت و بینشِ عمیقی که داشتند این جملهاش را بر تابلوی اعلاناتِ مسجد نصب کرده بودند): "خوشبختی چیزی جز استفاده از فرصتهای خوبِ زندگی نیست!" و میدانستند که با حضورِ آمریکا دیگر هیچ فرصتی برای استراحت نخواهد بود، پس باید قدرِ لحظه به لحظهی فرصتها را دانست!
آموزشها خیلی سخت و فشرده بود؛ آنقدر که باعثِ مریضیِ اکثرِ بچهها شده بود. بدنِ بچهها با اینکه همگی جوان و سر حال و آماده بودند، کم آورده و یکی از بیماریهای شایعِ آن دوره هم «سینوزیت» بود؛ از قضا حاج آقای مسجد، تو خطِّ عرفان و اهلِ حال و دعا و عوالمِ بالا بود و از عوالمِ ما آبزیانِ چسبیده به «آب» و «شنا» و «آب تنی» و لباسِ دنیائیِ «غواصی» بیخبر! و پیوسته نمازهایش را طولانی، بلکه بسی طولانی به جا میآورد! بنده خدا کاری به کارِ ما و کلاسهای آموزشی نداشت، این کشش و مَدِّ سرِ نماز که برای حاج آقا مَلَکه و مسیرِ رو به بالا و معراجِ آسمانی شده بود! برای ما «دردِ سر»! و مسیرِ رو به بهداری و قرص و کپسول و پنی سیلینِ درمانی! ... جای همهی شما خالی! موقعِ رکوع و سجود، پیشانی و فکِ اعلای ما بود که به شدت درد میگرفت؛ بنده خدا پیشنمازِ مؤمن که پیشانیِ ما را نخوانده بود! وانگهی تمامِ تلاشش این بود که معنویتِ ما را بالا ببرد!
از جمله مباحثی که حاج آقا سرِ کلاس مطرح میفرمود، مباحثِ عرفانیِ «آب» و «شنا» و «جهادِ در راهِ خدا» بود که با توجه به آموزشهائی که میدیدیم خیلی به دردِ ما میخورد! ایشان میفرمودند: "به آب بزنید و بگوئید: «نستعین بالله و نتوکل علیه، حسبنا الله و نعم الوکیل ...»"! و در ادامه میفرمود: "امام حسین میفرمایند: «زندگی، تنها عقیده و جهادِ در راه خداست»" و آدم، اگر آدمِ بیداری! میبود و کمی فکر میکرد، میفهمید که خدائیش درست هم میگوید و این مباحث روزی به دردش خواهد خورد...
خلاصه! از یُمنِ حضورِ آن روحانیِ عارف، آنقدر معنوی شده بودیم که فکر میکردیم به آن مرحلهی عبورِ از آب رسیدهایم! حالا اگر «دریا» نشد، کمترینش این است که از روی آبِ حوضِ جلوی مسجدمان که رد میشویم!
حوضِ خوشگلی جلوی دربِ مسجد بود که خدا را شکر همیشه پُر آب بود، بچهها هم کنارِ این حوض وضو میساختند. جائی هم داشت که میشد بشینی و خستگی در کنی و هم شده بود وسیلهای برای شوخیِ بچهها از دریافتهای کلاسِ اخلاق که «نستعین بالله و نتوکل علیه ...» و الی آخر!
یادم هست طبقِ روالِ هر روز قبل از
اذانِ ظهر با یکی – دو تا از بچهها
کنارِ همین حوض داشتیم شوخی
شوخی کفشِ عُرفا را به پا! و در حوزهی تخصصیِ آنها بحث میکردیم؛ (گاهی وقتها شوخیهایمان جدی میشد و جدی جدی شوخی میکردیم!)
یکی از بچهها که الآن دقیقاً یادم هست «علیرضا میراب» بود. نوجوانی به غایت مؤدب،
حرف گوش کن و یکی از نیروهای شاخصِ پا منبریِ مباحثِ حاج آقا! درست بر خلافِ «مجید
جلالی» که وروجک و شیطون بود. (البته مجید هم از نوجوانانِ مؤدب و پرانرژیِ واحد
بود) شاید مجید جلالی هم آن روز بود؛ اینکه گفتم «شاید» و شک دارم، به خاطرِ اینه
که روزِ آرامی داشتیم و در ضمن، بحثِ ما هم یک بحثِ باطنیِ رو به آسمانِ غرقِ معنا بود!
منتها مجید جلالی نه اهلِ باطن بود نه اهلِ آسمان! البته از حق نگذریم مجید جزوِ
پا منبریهای پر و پاقرصِ کلاسِ درسِ اخلاق بود!
از راست: شیخ حسن یوسفیان، علیرضا میراب و مجید جلالی
مجید آنقدر زندهدل و شوخ و طنّاز بود که جدیهایش هم کلی خنده از بچهها میگرفت، بنابراین باید در آن لحظاتِ نخست، نبوده باشد! یادم نیست که «محمدرضا یوسفیان» قبل از عبور آمد یا بعد از عبور! چون محمدرضا هم یکی از آن نیروهای پُر کرشمهی شبیهِ به مجید جلالی بود. ولی یادم هست که وقتی دیدمش آستینهای لباسش بالا بود تا وضو بگیرد!
خلاصه، سرِ شما را درد نیاورم! جوِّ صحبتهای حاج آقا و شیطنتِ وجودیِ ما و صداقتِ علیرضا میراب همه دست به دست هم داد تا به علیرضا تلقین کنم که میتواند به آب بزند و از روی آبِ حوض رد شود! آن قدر این تلقین را القا کردم که کمکم خودم هم باورم شد که عارف شدم و به آن مرحله رسیدهام که میشود!
علیرضا روی سکوی حوضِ پُرِ آب رفت! گفتم: "علیرضا! «نستعین بالله و نتوکل علیه ...» را بگو و به آب بزن، مطمئناً از آب عبور میکنی!" مدام هم میگفتم: "«بسم الله» بگو! ببین عُرفا با بسم الله رد میشدند!" من باید انگیزهی لازم را برای حرکت به او میدادم! دائم به او میگفتم: "شک نکنی ها! با یقین قدم بگذار!" ... بالاخره تحریکها و تلقینهای من جواب داد و معجزهی «نفس» به وقوع پیوست! علیرضای عزیز که جوگیرِ عوالمِ عرفانیِ من شده بود، گام از گام برگرفت! و آرام قدم برداشت! فقط نمیدانم آن لحظه چشمهایش را بست یا با چشمِ باز حرکت کرد! بسم الله را گفت و شِلپ، غرقِ در آب شد! ...
به محضِ اینکه علیرضا غرقِ آب شد صدای خنده و صلواتِ بچهها فضا را پُر کرد! هاج و واج مانده بودم که اینها دیگه از کجا پیدایشان شد! قبل از افتادنِ علیرضا دو – سه نفر بیشتر نبودیم حالا این همه آدم و این جمعیت از کجا آمده بودند؟! علیرضا بنده خدا یک پارچه خیس شده بود و در حالیکه از تمامِ هیکلش آب سرازیر بود بِرِّ و بِر به من نگاه میکرد! نباید میخندیدم! سریع خودم را جمع و جور کردم و با جدیت گفتم: "آدمی که یقین نداشته باشه عاقبتش همین میشه! من که گفتم شک نکن! و گرنه عرفا با یقین رد میشن!" حالا از اینجا به بعد، محمدرضا یوسفیان را یادمه که یک چوبِ خشکی در دستش بود و آن را تکان میداد و آیهی 16 سورهی احزاب را میخواند:"ملعونین! أینما ثُقِفوا اُخذوا و قُتِّلوا تقتیلا" ← این مردمِ پلیدِ بدکار، راندهی درگاهِ حقَّند، هر کجا آنها را یافتید بگیرید و جدّاً آنها را به قتل برسانید! ... راهِ فراری نبود؛ یک جورائی محاصره شده بودم! حالا محمدرضا یوسفیان با پشتیبانیِ نیروهائی که جمع و با آن چوبِ خشکی که باابهتش کرده بود! خطاب به من میگفت: "حرکت کن! ... با یقین قدم بگذار!"
آن که در قبر میخندد «محمدرضا یوسفیان» است / آن که سرِ محمدرضا روی دستانش است و در قهقهی مستانهاش «عند ربه یرزق»، شهید «روح الله مؤمنیان» / جمعِ حاضرِ در عکس، همگی از برو بچههای نازِ «مهدیشهر» هستند.
«نستعین بالله و نتوکل علیه، حسبنا الله و نعم الوکیل، لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم»
- ۹۴/۰۱/۲۳