امروز در مراسمِ «روزِ ارتش» آقای دکتر حسن روحانی -رئیس جمهورِ محترم- سخنرانی فرمودند و
از "دکترینِ ما -دکترینِ ایران" سخن راندند. سالِ 67 هم «حضرتِ امام - قُدِّسَ
سِرُّهُ الشَریف-» دکترینِ انقلابِ اسلامی را در پیامِ مربوطِ به قطعنامه تبیین
نمودند؛ بیمناسبت ندیدم که بخشهائی از آن پیام را به همین بهانه در این فضای
غریبانه بیاورم. لطفاً در خواندنِ این پیام مرا یاری رسانید:
شهید «عباسِ قاسمپور» مثلِ تمبرِ پستی بود! این توانائی را داشت که تا رسیدنِ به مقصد به جمعهای باصفا و خدائیِ بچهها بچسبد. برای همین هم موفق شد و با آنها به مقصد و مقصودش رسید.
دیگِ «شله زرد» / مهاباد (معروف به دوره 6 ماهه) / این عکس قبل
از شهادتِ آقا «مهدی زین الدین» است- همینجا بود که خبرِ شهادت «آقا مهدی» را
دادند؛ بعد از این بچهها حرکت کردند به سمتِ «دارخوین»
رزمندگان شاخص در عکس از راست: (1)
برادر آزاده کاظمِ کاظمی (2) مرتضی فیروزی (3) و (4) متأسفانه یادم رفته (5) شهید »عباس
قاسمپور» -آن که دستهی همزن به دستش است- (6) شهید «منصور جلالی» -جانشینِ گردان- (7) و (8) اسامی آنها که سرهایشان مشخص است
را فراموش کردم -متأسفانه- (9) شهید «محمد لطفی» -مداحِ تو دل برو و
همیشه خندانِ گردان - (10) صورتش مشخص نیست (11) شهید «عبدالحسین سربرزگر»
بخشی از روایتِ طلائیه - بهمن 93
«مهدی باکریِ» فرمانده لشکر، در اوج سختیهای یک نبردِ تن به تانکِ خداحافظ رفیق، کنار نیروهای تک تیراندازه لشکرشه! هرکاری میکنن که اونو از اون معرکهی جانکاه و کشته ساز، دورکنن دور نمیشه. نمیتونن اونو از بسیجیها و نیروهاش جدا کنن! «امام» یعنی همین! «سرداری» یعنی همین! همونجا کنار بچه بسیجیهای لشکرش به شهادت میرسه. نزدیکترین جا به دشمن! نزدیکترین نیرو به دشمن! فرمانده لشکرِ بسیجیهاست، پس جلوداره! فرمانده لشکرِ تُرکهاست، جلوترینه! «منصورِ جلالی» فرمانده گردانه، جلوترینه! برای همین هم هست که جلوداره. برای همین هم هست که منصوره! منصورِ با جلال! منصورِ جلالی.
در صفین، معاویه در آستانهی نابودی قرار گرفت؛ «مالک» چند ضربتِ شمشیر تا کندنِ ریشهی باطل فاصله داشت، وقتی عمروعاص اوضاع را چنین دید، با خدعه، قرآنها را بر عَلَمِ نیزه بالا برد تا در
سپاهِ علی تفرقه افتد؛ مکرِ عمرو عاص کارگر افتاد و اصحاب و خواصِ سپاهِ امام، گِردِ ایشان جمع شدند که «یا علی! بگو مالک برگردد!» (فابعَث إلَی الأشترِ لِیَأتیَّک!) ... و در نهایت، جام زهرآگینِ
قبولِ آتش بس را به دست مولا دادند؛ آقا
امیرالمؤمنین در آن هنگامه فرمودند:
" به خدا سوگند قرآنها را بالای نیزه نکردهاند از آن رو که قرآن را میشناسند و به آن عمل میکنند، بلکه عملِ آنها مکر و خدعه است. فقط یک ساعت بازوها و جمجمههایتان را به من عاریت بدهید؛ حق در حالِ رسیدن به نتیجه است و تا نابودیِ ستمگران و قطع شدنِ دنبالهی آنان چیزی باقی نمانده است."
قربان مظلومیت حضرتِ امام برم که امیدش ناامید شده بود. خدا لعنت کند آنهائی را که امید امام را به ناامیدی بدل کردند.
آن گاه آقا امیرالمؤمنین خطاب به مردم فرمودند:
" از سخن خودداری کنید؛ به حرفهایم گوش فرا دهید و با دلهایتان به سوی من آئید ..."یک عده با دلهایشان به سوی امام نرفتند.
راوی: حمید جابر
دی ماه سال 59 به همراه تعدادی از اعضای گروههای مقاومتِ بسیج که در قرعه
کشیِ دیدار با حضرتِ امام اسامیشان مشخص شده بود، از شاهرود رفتیم تهران. برف میبارید
و هوا هم خیلی سرد بود. جائیکه برای اسکانِ ما در نظر گرفته شده بود، هیچ وسیلهی
گرمایشی نداشت! و ما تا خودِ صبح که وقت نماز شده بود در آن سردخانه! لرزیدیم. صبح
بلند شدیم دیدیم شیرهای آب هم یخ زده. از بس هوا سرد بود از شدتِ لرز دندانها به
هم میخورد و حرف زدنِ ما لرزشی شده بود. «اکبر» با همان صدای لرزانِ از اثرِ سرما
گفت بریم کنار همین جوی آب (که نزدیکِ محل اسکان بود) وضو بگیریم! من هم که از
شدتِ سرما میلرزیدم و حرف زدنم هم مثلِ اکبر شده بود، با همان حالت گفتم: "من اهل وضو گرفتن در این زمهریرِ طاقتسوز نیستم!" در آن سرما و سر صبحی تمامِ بدنِ ما میلرزید. اکبر در حالیکه دندانهایش به
هم میخورد، گفت: "چیزی نیست! وضو میگیریم، با «قرائتِ لرزشی،
نمازِ ورزشی» میخوانیم!" دوتائی زدیم زیرِ خنده! میلرزیدیم و میخندیدیم! آخر هم هر دو با مکافات در
آن جوی یخزده وضو گرفتیم و پریدیم داخلِ آن سردخانه و به قولِ اکبر یک نمازِ ورزشی
با قرائتِ لرزشی بجا آوردیم! الآن بعد از گذشت سی و سه سال حلاوت آن خاطره هنوز بر
جانم هست.
لینکهای دیگرِ مربوط به «کتابِ پهلوان اکبر»:
الف) برگِِ دیگری از کتابِ «پهلوان اکبر»
ب) از کتابِ «پهلوان اکبر»
ج) برگی از کتابِ «پهلوان اکبر»
پشتِ سدِ «دز» مقری بود به نامِ
«سفینه النجاه» که بچهها را برای آموزشهای «آبی- خاکی»، «شنا» و «غواصی» میبردند
آنجا. سالِ 66 بود که به همراه تعدادی از نیروهای «اطلاعات – عملیات» رفتیم آنجا تا دورهی آموزشِ غواصی را بگذرانیم.
البته این چندمین بار بود که برای آموزش غواصی میرفتم. تا قبل از این سابقهی دو
بار آموزش در پروندهام بود! فکر میکردم این بار چون نیروها، از واحدِ اطلاعات – عملیاتند پس حتماً آموزشها هم ویژه، کامل و عمیقتر است!
«ننه» مادر شهید «زلفعلی گلپور» که حدود 30 سال تنها در خانهای روستایی در دل کوههای شهرستان شفت در استان گیلان با کمترین امکانات رفاهی زندگی میکند. ننه معتقد است این خانه، او را به یاد فرزند شهیدش میاندازد و به هر سمتِ خانه که نگاه میکند زلفعلی را میبیند. راه خانهی ننه تا جادهی اصلی ماشین رو نیست و در زمان بارندگی بسیار صعب العبور میشود به همین دلیل رفتن تا سر مزار شهیدش برایش بسیار دشوار است.
منبع: خبرگزاری فارس