تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

اینجا محلی است برای تبادل تصاویر و فیلم‌های دفاع مقدس و ایرانِ معاصر.
ما این وبسایت رو زدیم تا تصاویرِ روزگارِ جبهه و جنگ بدینوسیله در معرضِ نمایشِ عموم و علاقمندان قرار گیرد. لطفاً جهت تبادلِ اطلاعات، مجموعه‌ی ما را یاری فرمائید.

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

آقای متلاشی

جمعه, ۷ فروردين ۱۳۹۴، ۰۸:۵۶ ق.ظ

شما «متلاشی» را در این خاطره به معنای کسی بگیرید که خیلی تلاش می‌کند!
 [با اجازه‌ی فرهنگستانِ لغت
] متلاشی: یعنی از بس تلاش می‌کرد!!


لبخند بزن برادر

تقریباً تُپل و متوسط القامه بود. آدمِ خیلی ساده، بسیار کم حرف، در کارکردن فوق العاده جدی و خیلی پُر جنب و جوش و خستگی ناپذیر بود! تلاش این بنده‌ی خدا واقعاً تو چشم و خودش خیلی «متلاشی» بود!
با بودنِ او در چادرِ 12نفره‌ی دسته‌ی ما دیگر هیچ‌کس دلتنگِ «مامانش»! نمی‌شد!  
مثلِ مامان بود برای بچه‌ها! این طرف و آن طرف می‌زد؛ کارها را سر و سامان می‌داد؛ غذا تحویل می‌گرفت؛ در آن هوای بسیار گرمِ اهواز (پنج طبقه‌های تیپِ 21 امام رضا) می‌رفت یخ می‌آورد. یخ‌ها را خرد می‌کرد. سنگر تمیز و مرتب می‌کرد. ظرف‌ها را می‌شست. سفره پهن می‌کرد؛ سفره جمع می‌کرد. غذا می‌کشید؛ خلاصه آقا! همه کار می‌کرد و همه‌ی این کارها را هم با یک «زیرپوش» به سرانجام می‌رساند!

زیر پوشی داشت که از بس ازش کارکشیده بود، رنگش برگشته بود. یک زیرپوشِ کاملاً مندرس و واقعاً مستعمل! به خاطر ندارم که رنگ زیرپوشش چی بود! سفید بود یا آبیِ تیره یا آسمانی؟! شاید هم قهوه‌ای روشن، نمی‌دانم! شاید قهوه‌ای تیره بود! شاید هم تیره‌ی نزدیک به سیاهی!

آقای متلاشی

 این عکس مربوطِ به این خاطره نیست! ولی منو یادِ آن روزها می‌ندازه!

یک دونه زیرپوش داشت. درست نوشتم! یک دونه، نه بیشتر! ولی به وسیله‌ی آن، همه کار انجام می‌داد! نه اینکه این زیر پوش را حالا اختصاص داده باشد به این‌که دستمالِ کارش باشد، نه؛ واقعاً زیرپوشش بود و مواقعِ بی‌کاری می‌پوشیدش! ولی هنگامه‌ی تلاش، این زیرپوش برایش و برای «ما»! همه کاره بود. جمعِ ما هم از نعمتِ وجودِ آن زیرپوش و عروق چسبیده به آن مستفیض می‌شد!

آقای متلاشی کارش که تمام می‌شد، پس از فراغت از کار یه تکانی به زیرپوشش می‌داد و همان را می‌پوشید! البته و شاید آن را زیر شیر منبع آب هم نگه می‌داشت؛ (بی انصافی نکرده باشم!)

قصه‌ای شده‌ بود این زیرپوش برای بچه‌ها! یادمه بنده‌ خدا می‌رفت برای بچه‌ها یخ می‌آورد، وقتی برمی‌گشت خیسِ خالی بود! دو تا از آن یخ‌های بزرگ را زیرِ بغل می‌گذاشت و در حالی که همان «زیرپوش» تنش بود به صورتِ «نیمه دو» یخ‌ها را تا چادرِ بچه‌ها حمل می‌کرد. وقتی می‌رسید دیگر سر و هیکلش خیسِ خیس شده بود! قسمت‌های پائینِ زیرپوشش را یخ‌هائی که آب شده بودند خیس می‌کرد، بالا تنه‌ی «زیر پوش» را هم عروقی که از خستگی و گرما از سر و روی «جنابِ متلاشی» سرازیر ‌شده بود!

بعد، تازه کارش شروع می‌شد و مشغولِ شکستن و خردکردن یخ‌ها می‌شد. سپس آنها را به همان صورتِ متبرک از عروق، واردِ کلمنِ آب و یخچال یونالیتیِ ابتدای چادر می‌کرد!

یادم نمیاد‌ که در پنج طبقه‌های اهواز به غیر از همان زیرپوش و نیز یک شلوار کُردیِ مشکی و گشاد، چیز دیگری پوشیده باشد! فقط اگر اشتباه نکنم یکبار موقعِ مرخصی رفتن و یا از مرخصی برگشتنش بود که دیدم لباس‌هایش را عوض کرده که واقعاً تیپش عوض شده بود! توی آن همه مدت فقط همان یکبار بود. به غیر از آن تا آنجا که یادم هست لباس‌ها همان زیرپوشِ تیره و رنگ و رو رفته و مندرس بود و آن شلوار کُردیِ تنش!

از هر کاری اثری روی زیرپوشش نقش بسته بود. هرچی هم که بچه‌ها بهش می‌گفتند چیزی نمی‌گفت و عکس‌العملی نشان نمی‌داد! کار خودش را می‌کرد. با کسی دهن به دهن نمی‌شد. انگار نافش را با کارکردن و در خدمت دیگران بودن بریده بودند!

یکبار هم بچه‌ها «زیرپوش»‌های نوی خودشان را به ایشان هدیه دادند. اما انگار «آقای متلاشی» فقط به زیرپوشِ تن خودش اعتقاد و اعتماد داشت! گوئی مادرش وصیت کرده بود که اگر به غیر از آن زیرپوش، زیرپوش دیگری بپوشد، عاقش می‌کند! خلاصه! ما هم از وجود نازنین آن بنده‌ خدای زحمت کش و برکاتِ زیرپوشش در آن چند هفته، بهره‌ها بردیم! هم خودش بامزه بود، هم یخ‌ها و غذاهائی که برایمان می‌آورد!! بامزه شده‌ بودیم همه ما!

 بچه‌ها از لطف وجود «متلاشیِ» همه فن حریف و آن زیرپوشِ دائم‌الحضورش، روزهای نَمَکینی را سپری می‌کردند.  

می‌گن «چفیه» همه کاره‌ی جنگ بود! کار راه‌انداز بسیجی‌ها در اماکن و اوقات مختلف جبهه! سفره‌اش بود، شالش، حمایلش، عرق پاک کنش، پنکه‌اش (یعنی خنک کننده‌اش)، شریان بند قابل اعتماد در عملیات‌ها و غیر عملیات‌ها (موقع مجروحیت)، بغچه‌ی لباس‌ها و حوله‌ی حمامش، وسیله‌ای برای یادگاری دادن و یادگاری گرفتن، دستگیره و دستمال، سایه بان. یه جاهایی به عنوان طناب ازش استفاده می‌شد. حتی در شوخیِ بچه‌ها نقش آفرین بود(خیسش می‌کردند و دنبال هم! و مثل شلاق دراین شوخی‌ها ازش بهره می‌بردند!) تو گریه‌ها، دعاها و شب زنده‌داری‌ها، هم مَحرم اشک و راز یک عده بود، هم سجاده‌ی نمازشان، گاهی هم عراقی‌ها با همان چفیه دست بچه‌ها را محکم می‌بستند! و ... کارهای زیادی که از چفیه برمی‌آمد!

این بنده‌ی خدا به جای چفیه تا جائی‌که ممکن بود از زیرپوشش چنین استفاده‌هایی می‌کرد. خلاصه خودش و زیرپوشش هر کاری که ازشون برمی‌آمد برای اسلام و مسلمین و جبهه و رزمنده‌هاش انجام می‌دادند و دریغ نداشتند. بنده‌ی خدا نگهبانی هم می‌داد! یعنی بجای بعضی از بچه‌های چترباز! سر پست هم می‌رفت!

یک عده  خیلی ازش کار می‌کشیدند؛ (بی‌انصاف‌ها!) / خب آدم‌های سوءاستفاده‌کن تقریباً همه جا هستند. جبهه هم از داشتن این نوع آدم‌ها بی نصیب و مستثنی نبود. می‌گفتند که نگهبانی هم باید به لیست کارهایش افزوده شود. مسئول ما که آدم فهیم و زیرکی بود دست این عده را خواند و وقتی که دید یه عده می‌خواهند از روحیات این بنده‌ی خدا به نفع خودشون سوءاستفاده کنند شدیداً عکس العمل نشان داد و در برابر آنها ایستاد که اگر چنین چیزی تکرار شود مطمئناً برخورد خواهد کرد!

آقای متلاشی خیلی بی‌ریا بود و واقعاً کارهایش را خالصانه و بدون چشم‌داشت به چیزی انجام می‌داد. من فکر می‌کنم که این پسرِ نازنین شهید شده ‌باشد.

از نوعِ نگاهش به دنیا و ظواهرش این را می‌گم؛ خیلی به دنیا و ظواهرش بی اعتنا بود؛ اصلاً دنیا را تحویل نمی‌گرفت؛ به تعبیری خاکیِ خاکی بود و تو خط بی‌ریایی و بی‌خیال از تشریفات سیر می‌کرد. از آن آدم‌های نادری بود که بی‌توقع در خدمتِ دیگران بودند؛ بی‌شیله پیله، خالص و با صفا.

خارج از شوخی واقعاً تو دل‌برو بود و به دل می‌نشست. البته اصلاً نمی‌دانم که شهید شده یا نه! چون بعد از آن دیگر ندیدمش. اسمش هم به خاطرم نمانده؛ به احتمال زیاد از منطقه‌ی خراسان اعزام شده بود.

حِسَّم می‌گه که این طور آدم‌های زلال و بی ریا و فارغ از حقه بازی‌ها و دغل کاری‌ها، نباید حالا دیگه باشند! اگر هم هست خدا کند هنوز هم بوی صفا و محبت و دوستی ازش به مشام برسد و به دنیا و ظواهرش همان اندازه بی اعتنا باشد که آن موقع‌ها بود.

محمود بهشتی

این هم «محمود بهشتی» خودمونه / گردانِ کربلا / مقرِّ کاتیوشا / روزهای قبل از والفجرِ 4

  • Mohammad Abbasi

نظرات  (۱)

عالی بود

زیر پوش دایم الحضور!!!

کجایند مردان بی ادعا؟

چفیه یه بسیجی رو دو دره کردند شوخی یا جدی چفیه رو بردند اومد بیرون هوار کشید که؛ آی بردن دار و ندارمو بردن سفره مو،دسمالمو،باند زخممو،پنکه سقفیمو،زیراندازمو،رواندازمو،کمربندمو،تور ماهیگیریمو،جانونیمو،حولمو،دستگیرمو،سایبونمو،... زندگیمو بردند ....

فدای اونایی که دار و ندارشون از دنیا یه چفیه بود!

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

پاسخ:
اللهم صل علی محمد و آل محمد ... و درود بر «سیدِ عزیز» که از اولادِ محمد است.
خیلی عالی بود؛ مثلِ خودت بود؛ عالیِ عالی!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی