تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

اینجا محلی است برای تبادل تصاویر و فیلم‌های دفاع مقدس و ایرانِ معاصر.
ما این وبسایت رو زدیم تا تصاویرِ روزگارِ جبهه و جنگ بدینوسیله در معرضِ نمایشِ عموم و علاقمندان قرار گیرد. لطفاً جهت تبادلِ اطلاعات، مجموعه‌ی ما را یاری فرمائید.

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

در این حد اخلاص

يكشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ق.ظ

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/2/3

برگرفته از mosafer1389.parsiblog.com [با کمی تغییرات]

 

"قبل از آمدن تلاش کردم اسامی شهدای دانشگاه شما را بگیرم. از شهدای دانشگاهِ علم و صنعت فقط شهید «سعید یزدان‌پرست» و شهید «حاج احمد متوسلیان» در ذهنم بود. اسامی به دستم نرسید تا دیشب؛ داشتیم با بچه‌ها صحبت می‌کردیم که به‌ طورِ اتفاقی از شهید «سید محمدرضا غربتیان» گفتم و کُلاً یادم رفته بود که از دانشجویانِ علم و صنعت بوده. زندگی و مُرشد و مُرادِ من شهید غربتیان است.

اولین بار که می‌خواستم بیایم جبهه، اعزامم نمی‌کردند. دوازده- سیزده سالم بود. چند شهر و استان رفتم، هیچ کدام اعزامم نکردند. آخر از خانه فرار کردم! بابا مریض بود، داداش گفت: "از مدرسه میایی، با این صد تومان دو تا کمپوت گیلاس بخر" این صد تومان مرا وسوسه کرد، شد پول سفر من! 40 تومان دادم سوار اتوبوس‌های عمومی شدم، 60 تومان برایم ماند.

بین راه «سید محمدرضا» سوار شد و کنار من نشست. صحبت کردیم، گفتم "دارم می‌روم دانشگاه جبهه!" گفت: "شما این دانشگاه را دارید، ما هم می‌رویم یک دانشگاه دیگر!" متوجه شد همین طوری دارم می روم، گفت: "بیا ورامین فردا بچه‌ها اعزام می‌شوند با بچه‌های ورامین برو" آن موقع زمان منافقین بود و شهرها امنیت نداشت، نمی توانستم به او اعتماد کنم. ولی نمی‌دانم چه شد که همراهش در ورامین پیاده شدم. گفتم: "می‌آیم ولی به شرطی که بروم مسافرخانه" حالا 60 تومان هم بیشتر نداشتم! رسیدیم جلوی خانه، سیدمحمدرضا گفت: "اینجا هم مثل مسافرخانه..." خلاصه رفتیم تو. فردایش هم رفتیم سپاهِ ورامین آنجا هم نشد که برای اعزام ثبتِ نام کنم، با کاروانِ اعزامِ ورامینی‌ها رفتیم تهران و از آنجا دوکوهه.

این استارتی شد برای دوستیِ ما. هر چه جلوتر می‌رفتیم دوستیمان با سید محمدرضا بیشتر و عمیق‌تر می‌شد. یعنی ثانیه‌ای نبود که به یاد هم نباشیم. هفتگی برای هم نامه می‌نوشتیم. نامه‌های سید محمدرضا را هنوز دارم.

صبحی که رفتیم ورامین می‌خواستیم اعزام شویم، سید محمدرضا گفت برویم خانه‌ی یکی از بچه‌ها سر بزنیم. آقای «محمد قبادی» از دوستان صمیمی سید محمدرضا بود. زنگ زدیم، آقای قبادی آمد جلوی در. یک جوان حدوداً 20 ساله بود. سلام و علیک کردیم، گفت چند دقیقه صبر کنید. پنج دقیقه‌ای جلوی در معطل شدیم تا این‌که بالاخره رفتیم داخل.

فرماندهانِ دل، شهیدان قبادی و غربتیان

فرماندهانِ دل / شهیدان: محمد(حسین) قبادیِ نمین -سمتِ راست- و سید محمدرضا غربتیان
این عکس را هم آقا سید محمدرضا در خلالِ یکی از نامه‌هایش برایم فرستاد. آن موقع هنوز برادر قبادی شهید نشده بود.

«عملیاتِ والفجرِ 8» تمام شده بود و من هم یکی دو روزی آمده بودم شاهرود که تلگرافی از سید محمدرضا به دستم رسید؛ نوشته بود: "برادر محمد قبادی به شهادت رسید" لباس مشکی پوشیدم و سریع حرکت کردم به سمت ورامین. انتظارم این بود که سید محمدرضا خیلی غمگین باشد، چون خیلی با هم صمیمی بودند. اما دیدم نه، خیلی هم خوشحال و شاد است و لباسِ مشکی هم نپوشیده!

وارد ورامین که شدم دیدم اطلاعیه‌ای زده‌اند؛ روی اطلاعیه عکسِ محمد قبادی بود و سه نفرِ دیگر که فامیلِ هر سه نفرِ آنها هم قبادی بود! شهیدان «محمد قبادی نمین»، «ناصر قبادی نمین»، «بهروز قبادی نمین» و مرحوم «اصغر قبادی نمین»؛ فکر کردم چون بعضی روستاها مردم، فامیلی‌شان شبیهِ هم هست، فامیلِ این شهدا هم با محمد قبادی یکی است. سید محمدرضا را که دیدم پرسیدم: "این قبادی‌های دیگر که در اعلامیه کنارِ عکسِ محمد هستند کی اند؟" گفت: «برادرهای شهیدِ محمد هستند." یعنی محمد سومین شهید خانواده بود! ما یکی دو سال با هم صمیمی بودیم، به ما نگفته بود برادر دو شهید است. بعداً فهمیدم آن پنج دقیقه‌ای هم که معطل شدیم، می‌خواسته آثار و عکس‌های برادرهای شهیدش را از اتاق جمع کند که من متوجه‌ی موضوع نشم! یعنی این‌ها اینقدر اخلاص داشتند!

یکی دو روزی ورامین ماندم و سید محمدرضا رفت از یکی از دوستانش دوربین گرفت و با هم یک تعداد عکسِ یادگاری گرفتیم؛ بعد از آن من آمدم شاهرود و برای مرحله‌ی بعد اعزام شدم. سید محمدرضا هم کما فی السابق از ورامین اعزام می‌شد. اوایلِ سالِ 65 بود که عراق در جبهه‌ها دست به تحرکاتی زد و پاتک‌هائی انجام داد. در جزایر پاتک کرده بود و من آن موقع جزیره مجنون بودم. همزمان با پاتکِ جزایر به فکه هم حمله کرده بود. من همان شب مجروح شدم. شبی که در جزیره مجروح شدم، سید محمدرضا هم در پاتکِ فکه به شهادت رسیده بود. در بیمارستان متوجه شدم که شهید شده.

اجسادِ مطهرِ شهدا یکی دو ماهی در منطقه ماند تا این‌که آوردندش. رفتم ورامین، صورتش پر از رمل شده بود. آخرین دیدارِ ما همان بود. در مجلسش هم فهمیدم آن روزی که برای مجلسِ شهید محمد قبادی رفته بودم ورامین، سید محمد رضا مجروح بوده و کِتفش ترکش خورده بوده ولی به من نگفته بود. یعنی در آن روزی که رفتیم عکس گرفتیم تازه از بیمارستان مرخص شده بوده. الآن که به عکس‌ها نگاه می‌کنم می‌بینم در عکس پیداست که کتفش بسته شده، ولی من آن موقع دقت نکرده بودم. یادم هست حتی بغلش کردم، خیلی دوسِش داشتم و حتماً روی کتفش فشار آوردم اما چیزی نگفت. بچه‌ها این چیزها را ریا می دانستند. ..."

(صحبت‌های آقای عباسی در راه فکه، 19 اسفند 90)

برگرفته از mosafer1389.parsiblog.com [با کمی تغییرات و درج تصویر]

  • Mohammad Abbasi

نظرات  (۱)

یادش به خیر و راهش پر رهرو

آره خب شما عادت داری ملتو محکم بغل کنی:--)

بنده خدا از سر ریاکار نشدن، معلوم نیست چند بار از طرف دوست صمیمی اش به شدت نواخته شده و دم بر نیاورده تا ریا نشود!-:

میگن: هر کی اول بار شهید چمران رو می دید نمی دونست باس راست بره در آغوشش و دکتر چمران اهل دست دادن نیست! شما هم، اول بار هر کی باشه نمی دونه سخت در آغوش فشرده میشه.

انشاء الله شهید شدی خاطراتت فشردن ها رو منتشر کنیم منتشر کردنی!

برقرار باشی و بی فشار

فدات


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی