با «آقا سید محمدرضا»
در زندگی لحظاتی هستند که سرنوشت سازند. لحظاتی که میتوانند یک عمر زندگی را دگرگون کنند. گاهی یک فکر و یا حتی یک گام میتواند سرنوشت ساز باشد.
گاهی نیز یک انتخاب و یک دوست.
خوشا آن دل که دلدارش تو گردی خوشا جانی که جانانش تو باشی
خوشی و خرمی و کامرانی کسی دارد که خواهانش تو باشی
آشنائی با آقا «سید محمدرضا غربتیان» در یک چنین لحظاتی شکل گرفت.
شهید آقا سید محمدرضا غربتیان (سمتِ چپِ تصویر) و محمد عباسی / ورامین / دو هفته قبل از شهادتِ آقا سید / این عکس را هم شهید علی قربانی گرفت
گاهی خدا دوستانِ خودش را در مسیرت قرار میدهد؛ خودش برای بندهاش «دوست» انتخاب میکند؛ بندگانِ خاصّش را سرِ راهِ بندگانِ دیگرش قرار میدهد تا این بندگانِ خاص و برگزیده، نگهبان و در عینِ حال مُرشد و راهنمای بندگانِ دیگرش باشند.
وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیَاء بَعْضٍ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَیَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنکَرِ وَ یُقِیمُونَ الصَّلاَةَ وَیُؤْتُونَ الزَّکَاةَ وَیُطِیعُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ أُوْلَـئِکَ سَیَرْحَمُهُمُ اللّهُ إِنَّ اللّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ * [1]
منتها فرصتها اندک اند و انسانها اکثراً غافل!
به جرأت میتوانم بگویم آن بارِ اولِ اعزام یعنی همان فرار از چهار چوبهای رایجِ بایدها و نبایدهای عقلی که بعضیهایش درست بود و بعضیهایش هم نادرست، بهترین بارِ محتوائیِ تمامِ دورانِ زندگیام هست. منتها کوزهی گِلین و ناپختهی وجودِ من، بسیار حقیرتر از پذیرشِ تمامِ آن ظرفیتِ عظیم و ملکوتیِ آن دوران بود. قابلیتی عظیم از معنا و باطن که «خدا» در آن بُرهه از زمان به یکباره در ظرفِ وجودیِ بندگانِ برگزیدهاش فرو ریخت.
فَإِنَّ الْجِهَادَ بَابٌ مِنْ أَبْوَابِ الْجَنَّهِ فَتَحَهُ اللَّهُ لِخَاصَّهِ أَوْلِیَائِهِ ...[2]
و در این جریانِ رو به خدائی «او که میرفت مرا هم به دلِ دریا بُرد» وگرنه من خسی بی سر و پا بودم که به سیل افتادم.
... جنگ، پنجرهای شده بود و پنجره، بهانهای تا ما دوستانِ مخصوصِ خدا را ببینیم. و خدا خواست تا در برابرِ دیدگانِ من هم آن پنجرهی رو به خودش باز شود. ولی آن قدر کوتاه که فکر میکنم «خواب» بود! «تو گوئی خواب و رؤیا بود / چه خوابِ خوب و شیرینی» شاید به اندازهی یک پلک بر هم زدن!
...
و آقا «سید محمدرضا» در چشم اندازِ آن پنجرهی گشوده شده، دلبری کرد و دلم را ربود و آن بندهی خوب و خاصِّ خدا لیلای منِ مجنون شد. که خدا انتخابش کرده بود تا دلیلِ راهم باشد؛ راهنمایم گردد؛ مُرشد و مرادم شود.
بی تعارف! شاید، و یا نه حتماً نابترین نیّتِ سالهای حضورم در جنگ، در همان بارِ نخست، ثمر داد و خدا در این نابترین نیَّت، «سید محمدرضا» را بر سرِ راهم قرار داد تا عِطرِ مقاصدِ بعدی، مرهونِ لطفِ همان شکوفهی اولین رها شدنم باشد.
و ...
و خدا بود و دیگر هیچ! و اینگونه بود که همراه شدم با خدا ... و با اولیائش ... و با بهترین بندگانش؛ با «آقا سید محمدرضا»
- ۹۴/۰۱/۱۴
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
ماها که جنگ رو ندیدیم توصیف شما از این پنجره مثل یک رویای زیبا و شاید دست نیافتنی برای چشمان کور من باشد..
وشاید بهترین توصیف از تشنگی ما قول حمام باشد که گرچه من کجا و حمام کجا؟
"صف لی المتقین کانی انظر الیهم"
یازهرا سلام الله علیها