«بابا» با طعمِ شکلات کاکائو!
بهش میگفتند: "دیگه بسه، چقدر جبهه؟! تکلیف هم اگه بوده تو به انجام رساندی و به رسالتت عمل کردی؛ حالا برس به زندگیت!" خانمش باردار بود و در آن شرایط به «حسن» بیشتر نیاز داشت.
سن و سالی نداشت که ازدواج کرد و جنگ شروع شد و او رهسپارِ جبهه شد. مدتها جبهه بود و حالا آمده بود تا به همسرش سر بزند، اما فامیل دورش را گرفته بودند که دیگر نرود؛ بماند و منتظرِ تولدِ فرزندش باشد.
آن روز همه جمع شده بودند تا حرفهای جِدّیِشان را با او بزنند، اما حسن سرِ شوخی داشت و در جواب، با ادا و اطوارِ نوحه و نوحه خوانی، آنها را مجاب کرد که در اندیشهی دیگر است.
یکی- دو روزِ آخر
هم ضبط و صوت آورد و نوحه خواند و سرود و حرف زد تا صدایش به یادگار بماند؛ قصدش،
«وصیت» بود و خواندنش بهانه؛ چون در خلالِ همین خواندنها با زرنگی و رندی، سفارشاتش
را گفت!
از راست: دائی رضا بسطامی، شهید حسن عباسی و سید جواد شریعتزاده
بالاخره اعزام شد.
گویا بارِ آخر آمده بود تا دل به دست آورد؛ همه را از خودش راضی کرد و حلالیت طلبید. با شوخیها، با حرفها، با رفتارش، دلِ همه را به دست آورد و رفت. ما نمیدانستیم چه خبر است ولی او میدانست! پشت همهی رفتارهای بارِ آخرش دلیلی نهفته بود.
نامهای به برادرش نوشته بود و «علی» نامه را فراموش کرد تا چند روز بعد از رفتنِ حسن که از «نوشته» یادش آمد. نامه که باز شد، رازِ رفتار و سرمستیهای حسن هم کشف شد. او دلیلِ تمامِ بهانههایش را ذکر کرده بود: "قرار بود در «والفجر3» بِرم! اما بهم گفتن برای رفتن، رضایتِ تو شرطه! چون از من دلخور بودی! خدا را شکر که این بار لبخندِ رضایت و نشاط را در چهرهات دیدم!" خواب دیده بود و زمانِ رفتنش را گفته بودند!
از علی قول گرفته بود که: "نخونش! تا وقتی که من از شاهرود نرفتم، نوشته را باز نکن!" نامه، وقتی خوانده شد که حسن جبهه بود و در تدارکِ شبِ عملیاتِ «والفجرِ 4»."
به همهی بچهها
میگفت در این عملیات شهید میشم. به صراحت میگفت: "من در این عملیات، اولین
شهیدِ گردانم" چند روز مانده به عملیات از بچهها خواست تا دفترچههایشان را بیاورند که او یادگاری
بنویسد و امضا کند! بچهها هم میخندیدند و حرفهای «حسن» را به شوخی میگرفتند.(این عکس هم یادگارِ همین صحنه است) میدانست
کی و چطور شهید میشود! میگفت: "با شروع عملیات من تیر میخورم و به زمین میافتم" به بعضیها هم میگفت: "من ترو شفاعت نمیکنم!" از
جملهی آنها من بودم! با هم سرِ شوخی داشتیم. شبِ عملیات هم حسن شد «کمک آر.پی.جیِ»
من!
عملیات که شروع شد درست طبق گفتههایش تیر خورد و افتاد. نزدیکش شدم و صدایش زدم؛ در
همان حال، لبخندی زد و گفت: "سید، شفاعتت میکنم!" خواست تا رو به قبلهاش کنم. مانده بودم زیرِ آن آتشِ شدید،
قبله کجاست و چطور پیدا کنم! گفت من را بِکِش به سمتِ کربلا! بعد سلامی به آقا داد:
"السلام علیک یا ثارالله" و شهید شد.
آنکه دفترِ یکی از بچهها دستش هست و در حالِ نوشتن، شهید «حسن عباسی»ست. بچهها حرفهایش را به شوخی گرفته بودند ولی ایشان خیلی جدی مشغول نوشتن بود. من هم با لباسِ مشکی در عکس نمایانم.
شبِ عملیات، یک مقدار مغزِ پسته و بادام و مقداری شکلات را ریخته بودند داخلِ پلاستیک و به عنوانِ جیرهی جنگی به هر کدام از نیروها دادند؛ موقعی که ستونِ گردان قصدِ حرکت کرد، آمد و دیدم این پلاستیکِ آجیلها در دستش هست و با همان خلوص و صفا و سادگیِ همیشگیاش گفت: "دائی![1] اشکال نداره من اینها را همراه نبرم و بگذارم برای زن و بچهم؟!"
بچهاش هنوز به دنیا نیامده بود ولی به فکر او و همسرِ باردارش بود. در حالی که رو به شهادت داشت و عازمِ عملیات میشد. آمده بود تا مسئلهی شرعیِ جیره جنگیاش را بداند! گفتم اینها را دادهاند به شما و سهمِ شماست؛ ببرید و در عملیات نوشِ جان کنید، خدای آنها که تو به فکرشان هستی هم بزرگ است. بعد گفتم هیچ اشکالی هم ندارد که اینها بماند و قسمتِ اهل و عیالت شود.
تا مدتها هر وقت گریه میکردم و بهانه میگرفتم و یا کارِ خوبی انجام میدادم، مامان یک مقدار از آن شکلاتهائی که بابا شبِ عملیات برایم کنار گذاشته بود بهم میداد، هنوز هم بابا را با طعمِ شکلاتِ کاکائوئی میشناسم.
راوی: «زینب» تنها فرزندِ شهید حسن عباسی
- ۹۴/۰۲/۱۳