تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

اینجا محلی است برای تبادل تصاویر و فیلم‌های دفاع مقدس و ایرانِ معاصر.
ما این وبسایت رو زدیم تا تصاویرِ روزگارِ جبهه و جنگ بدینوسیله در معرضِ نمایشِ عموم و علاقمندان قرار گیرد. لطفاً جهت تبادلِ اطلاعات، مجموعه‌ی ما را یاری فرمائید.

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

«بابا» با طعمِ شکلات کاکائو!

يكشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۵۳ ق.ظ

بهش می‌گفتند: "دیگه بسه، چقدر جبهه؟! تکلیف هم اگه بوده تو به انجام رساندی و به رسالتت عمل کردی؛ حالا برس به زندگیت!" خانمش باردار بود و در آن شرایط به «حسن» بیشتر نیاز داشت.

سن و سالی نداشت که ازدواج کرد و جنگ شروع شد و او رهسپارِ جبهه‌ شد. مدت‌ها جبهه بود و حالا آمده بود تا به همسرش سر بزند، اما فامیل دورش را گرفته بودند که دیگر نرود؛ بماند و منتظرِ تولدِ فرزندش باشد.

آن روز همه جمع ‌شده بودند تا حرف‌های جِدّی‌ِشان را با او بزنند، اما حسن سرِ شوخی داشت و در جواب، با ادا و اطوارِ نوحه و نوحه خوانی، آنها را مجاب ‌کرد که در اندیشه‌ی دیگر است.

یکی- دو روزِ آخر هم ضبط و صوت آورد و نوحه خواند و سرود و حرف زد تا صدایش به یادگار بماند؛ قصدش، «وصیت» بود و خواندنش بهانه؛ چون در خلالِ همین خواندن‌ها با زرنگی و رندی، سفارشاتش را ‌گفت!

از راست: دائی رضا بسطامی ، شهید حسن عباسی و سید جواد شریعت‌زاده

از راست: دائی رضا بسطامی، شهید حسن عباسی و سید جواد شریعت‌زاده

بالاخره اعزام شد.

گویا بارِ آخر آمده بود تا دل به دست آورد؛ همه را از خودش راضی کرد و حلالیت طلبید. با شوخی‌ها، با حرف‌ها، با رفتارش، دلِ همه را به دست آورد و رفت. ما نمی‌دانستیم چه خبر است ولی او می‌دانست! پشت همه‌ی رفتارهای بارِ آخرش دلیلی نهفته بود.

نامه‌ای به برادرش نوشته بود و «علی» نامه را فراموش کرد تا چند روز بعد از رفتنِ حسن که از «نوشته‌» یادش آمد. نامه که باز شد، رازِ رفتار و سرمستی‌های حسن هم کشف شد. او دلیلِ تمامِ بهانه‌ها‌یش را ذکر کرده بود: "قرار بود در «والفجر3» بِرم! اما بهم گفتن برای رفتن، رضایتِ تو شرطه! چون از من دلخور بودی! خدا را شکر که این بار لبخندِ رضایت و نشاط را در چهره‌ات دیدم!" خواب دیده بود و زمانِ رفتنش را گفته بودند!

از علی قول گرفته بود که: "نخونش! تا وقتی که من از شاهرود نرفتم، نوشته را باز نکن!" نامه، وقتی خوانده شد که حسن جبهه بود و در تدارکِ شبِ عملیاتِ «والفجرِ 4»."

راوی: برادرِ شهید


به همه‌ی بچه‌ها می‌گفت در این عملیات شهید می‌شم. به صراحت می‌گفت: "من در این عملیات، اولین شهیدِ گردانم" چند روز مانده به عملیات از بچه‌ها خواست تا دفترچه‌هایشان را بیاورند که او یادگاری بنویسد و امضا کند! بچه‌ها هم می‌خندیدند و حرف‌های «حسن»‌ را به شوخی می‌گرفتند.(این عکس هم یادگارِ همین صحنه است) می‌دانست کی و چطور شهید می‌شود! می‌گفت: "با شروع ‌عملیات من تیر می‌‌خورم و به زمین می‌افتم" به بعضی‌ها هم می‌گفت: "من ترو شفاعت نمی‌کنم!" از جمله‌ی آنها من بودم! با هم سرِ شوخی داشتیم. شبِ عملیات هم حسن شد «کمک آر.پی.جیِ» من!
عملیات که شروع شد درست طبق گفته­‌هایش تیر خورد و افتاد. نزدیکش شدم و صدایش زدم؛ در همان حال، لبخندی زد و گفت: "سید، شفاعتت می‌کنم!
" خواست تا رو به قبله‌اش کنم. مانده بودم زیرِ آن آتشِ شدید، قبله کجاست و چطور پیدا کنم! گفت من را بِکِش به سمتِ کربلا! بعد سلامی به آقا داد: "السلام علیک یا ثارالله" و شهید شد.

راوی: سید جواد شریعت زاده، همرزم شهید

والفجر 4 / شهید حسن عباسی

آن‌که دفترِ یکی از بچه‌ها دستش هست و در حالِ نوشتن، شهید «حسن عباسی»‌ست. بچه‌ها حرف‌هایش را به شوخی گرفته بودند ولی ایشان خیلی جدی مشغول نوشتن بود. من هم با لباسِ مشکی در عکس نمایانم.

شب‌ِ عملیات، یک مقدار مغزِ پسته و بادام و مقداری شکلات را ریخته بودند داخلِ پلاستیک و به عنوانِ جیره‌ی جنگی به هر کدام از نیروها ‌دادند؛ موقعی که ستونِ گردان قصدِ حرکت کرد، آمد و دیدم این پلاستیکِ آجیل‌ها در دستش هست و با همان خلوص و صفا و سادگیِ همیشگی‌اش گفت: "دائی![1] اشکال نداره من این‌ها را همراه نبرم و بگذارم برای زن و بچه‌م؟!"

بچه‌اش هنوز به دنیا نیامده بود ولی به فکر او و همسرِ باردارش بود. در حالی که رو به شهادت داشت و عازمِ عملیات می‌شد. آمده بود تا مسئله‌ی شرعیِ جیره جنگی‌اش را بداند! گفتم این‌ها را داده‌اند به شما و سهمِ شماست؛ ببرید و در عملیات نوشِ جان کنید، خدای آنها که تو به فکرشان هستی هم بزرگ است. بعد گفتم هیچ اشکالی هم ندارد که این‌ها بماند و قسمتِ اهل و عیالت شود.

راوی: دائی رضا بسطامی

تا مدت‌ها هر وقت گریه می‌کردم و بهانه‌ می‌گرفتم و یا کارِ خوبی انجام می‌دادم، مامان یک مقدار از آن شکلات‌هائی که بابا شبِ عملیات برایم کنار گذاشته بود بهم می‌داد، هنوز هم بابا را با طعمِ شکلاتِ کاکائوئی می‌شناسم.

راوی: «زینب» تنها فرزندِ شهید حسن عباسی



[1] روحانیِ با صفای «گردان کربلا» که امیدِ دلِ رزمنده‌ها بود.

  • Mohammad Abbasi

نظرات  (۶)

سلامممممم 
جاچی عالی بود
  • محمدتقی نیازی
  • بسم رب الشهدا و الصدیقین
    با سلام وخسته نباشید خدمت برادر عزیزی که عمرش را صرف زنده نگه داشتن و شناساندن شهدا نموده است تا نشان دهد تک تک شهدا معجز هستند.همانطور که در مورد نحوه شهادت این شهید بزگوار توضیح داده شد.مطالب بسیار مفید بوده واست .شهید با شهادت به مرحله شهود میرسد وشاهد است بر اعمال و کردار ما که بعد آنها چه می کنیم بنده خودم را کوچک تر و گناهکارتر از آن میدانم که در مورد شهدا حرفی بزنم و متاسفانه فقط می گوییم شهدا شرمنده ایم ولی در عمل ناتوانیم از خداوند می خواهیم ما را در عمل به طریقه سرور و سالار شهیدان سید الشهدا و شهدا ی اسلام و دفاع مقدس استوار گرداند .التماس دعا
    پاسخ:
    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
    و علیکم السلام و رحمه الله
    خدا ترا به حق محمد و آل محمد برای اسلام و مسلمین حفظ کند.
    خیلی خیلی خوب بود.ممنون.حالم خوب شد.خدانگهدارتون باشه
    بسم اله الرحمن الرحیم
    سلام.خیلی خیلی خوب بود از شما ممنونم که یاد و خاطره ای را برای من در روزی زنده کردی که هرچند وجودپدر در کنارم نیست  ولی بااحساس معنوی وروحانیش آن خلع را کمتر احساس کنم. التماس دعا

    رحمت و برکات بی حد خداوند بر شهیدان سرافراز این خاک علم سربلندی و عزت اسلام را در اهتزاز نگه داشتند.

    یاد همه این سروهای سرافراز بخیر!

    بازم سلام

    یاد حاجی برادران افتادم خدا رحمتش کنه شهادت گونه پر کشید داشت از روایتگری می اومد که تو جاده تهران - قم اتومبیل بعد از چندبار ملق زدن چپ کرد جالبه که تو ماشین 4 نفر بودندو 3 نفرشون سالم بودن و فقط یار سفر کرده ما گلچین شد زیرا که شهادت اتفاق نیست حادثه نیست گلچین شدن است و کسایی که شهید شدند گل شده بودند پیامبر مهر و گُل فرمود: در آخرالزمان خداوند با شهادت خوبان امت مرا گلچین می کند

    قبلش به حاجی برادران گفتیم: شما تو جبهه بودید فرصت شهادت هم براتون پیش اومد؟

    فرمود: بله دوبار اما من نپذیرفتم و موکول به بعد کردم!

    شاید خواست تا بماند و به تعبیر رهبر عزیزمان دستاوردهای انقلاب را به نظاره بنشیند و ثمره خون شهدا را بنگرد

    شاید ماند از این جهت که اعتقاد داشت؛

    جاده مانده است و من و این سر باقیمانده و این که برای او هنوز راه باقی است ....

    اما بلآخره او هم پر کشید و دلش نیامد بازهم پردیسیان و حوریان را دست به سر کند و دل در ماندن و از شهیدان روایت کردن بگذارد

    امام صادق (به نقل معنایی) فرمودند: شهید با چشم باز نوع شهادت خود را بر می گزیند

    یادش به خیر

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی