تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

اینجا محلی است برای تبادل تصاویر و فیلم‌های دفاع مقدس و ایرانِ معاصر.
ما این وبسایت رو زدیم تا تصاویرِ روزگارِ جبهه و جنگ بدینوسیله در معرضِ نمایشِ عموم و علاقمندان قرار گیرد. لطفاً جهت تبادلِ اطلاعات، مجموعه‌ی ما را یاری فرمائید.

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

پادگان آموزشی

بهار 64 / پادگانِ آموزشیِ شهید کلاهدوز / روزهای آخرِ آموزش / به همراهِ شهدا و مربیانِ آموزشی

در دورانِ آموزشی مهم‌ترین آثارِ به جا مانده‌ی جنگی و تجهیزاتِ آن روزها برای ما پوکه‌های گلوله‌های «ام-1» و «کلاش» و «ژ-3» بود. رفاقتمون با تیر و ترکش‌های جنگ از همان پوکه‌های کوچکِ کلاشینکف و ژ-3 و ام-1 شروع شد. آن روزها در اطرافِ پادگانِ آموزشی در هر دشت و تپه‌ای که قدم می‌گذاشتی، مهم‌ترین آثار و بقایای جنگی همان پوکه‌های مشقی و جنگیِ «خشمِ شبانه»‌های پادگانِ آموزشی بود که از رزمِ شبانه‌های گروه‌های قبلی به جا مانده بود و جا به جا روی زمین دیده می‌شد؛ بعضی‌هاش نو بود و بعضی‌هاش کهنه. نمی‌دانم پوکه‌ها چه ارتباطی با «نعمتِ شیرپور» مربیِ پادگانِ آموزشی و آموزش‌های تاکتیکِ او داشت که هر جا پوکه می‌دیدیم، یادِ او می‌افتادیم! ...

بعد از صبحگاه برای این‌که اسلحه تحویل بگیریم، به همراهِ بچه‌ها رفتیم به قسمتِ شمالیِ پادگان که تسلیحات آنجا قرار داشت. بنا به وضعیتِ سخت و دلخراشِ کشور به دلیلِ تحریم‌های تجهیزاتی و تسلیحاتی که توسطِ کشورهای غربی حامیِ صدام و بلوکِ شرق بر علیهِ ما اعمال شده بود، به جای سلاح‌های متعارفِ در جبهه‌ها که «کلاشینکف» و «ژ-3» بود به هر نفر از ما یک قبضه تفنگِ «إم-یکِ» بدونِ فشنگ دادند. چند روز بعد هم چشمِمون افتاد به فشنگ‌های نوی إم-1 که بینِ بچه‌ها تقسیم شد. نوی نو بود! چنان برقی افتاده بود به بدنه‌ی فشنگ‌ها و آنقدر خوشگل بود که دوست داشتی یک مُشت از آنها را بریزی تو جیبت و برای همیشه همراه داشته باشی. شاید همین دوست داشتن باعث شد تا یک عده پوکه‌ها را در فرصت‌های بعدی به عنوانِ یادگاری و به اصطلاح «سوغات»! به خانه ببرند. هرچند که همان موقع بینِ بچه‌ها بحث بود که هر کدام از این‌ها چقدر برای مملکت خرج بر داشته و هدر دادنِ هر کدام از آنها یقیناً مسئولیتِ شرعی دارد. در آموزشی وقتی چشمِ‌مون می‌افتاد به تعداد اندکی از همین پوکه‌ها که در اثرِ تیراندازی، جائی جمع شده بود، فکر می‌کردیم که جدّی جدی خبرهائیه! گاهی هم فرصت می‌شد تا جمع شویم به دورِ «حسن حمزه» مربیِ امدادِ پادگان که جبهه‌ای بود و خاطراتِ فراوان و جالبی از جبهه داشت؛ و هم از روحیاتِ بسیار پسندیده و معنویِ ایشان استفاده می‌کردیم. «علی اکبرِ بیاری» و «محسنِ آقاشنائی» بیشتر جذبِ منش و صفای وجودیِ او شده بودند و اکثراً این دو، مشتریِ پر و پا قرصِ صحبت‌های او بودند. موقعِ نقلِ خاطره هم چهره‌ی آقای حمزه جذاب‌تر، ملکوتی‌تر و دیدنی‌تر می‌شد. او خواسته یا ناخواسته با گفتار و کردار و خاطراتِ شنیدنی‌اش بچه‌ها را برای روزهای آینده و حضور در جبهه آماده می‌کرد و با تعریف‌هائی که از جنگ و جبهه و رزمندگان داشت، بچه‌ها کم‌کم متوجه می‌شدند که آنجا جای چه جور آدم‌هائی هست و به چه نیروهائی احتیاج دارد. شاید خاطراتِ او باعث می‌شد که در همان آغازِ راه، رفتار، ادب و خلق و خوی حقیقیِ بچه‌ها را در وجودِ خودمان که اکثراً کم سن و سال بودیم شکل بدیم. با خاطرات و تعریف‌های حسنِ حمزه متوجه می‌شدیم که بزودی خبرهای خیلی جدّی‌تر از این خاطرات، صدها کیلومتر جلوتر از پادگانِ آموزشی، انتظارِ بچه‌ها را می‌کِشد. خبرهائی که از ترق تروقِ این پوکه‌های آموزشی خیلی مهیب‌تر و جدی‌تر بود.

حسن حمزه

نفرِ وسط، «حسن حمزه‌»ی دوست داشتنی؛ مربیِ امداد

انگار پوکه‌های آموزشی که به ظاهر مثلِ خیلی از این بچه‌های بسیجیِ پادگان، ریز و میزند، ساخته شده‌اند تا بذرهائی باشند برای رشد کردن و این‌ پوکه‌ها کوچولوهای آن گنده‌ترها هستند و ما باید کم‌کم از حالتِ آموزشی خارج می‌شدیم و روحیاتِ‌مان  را برای آفندِ واقعی آماده می‌کردیم. گاهی اتفاق می‌افتاد که داخلِ خوابگاه با دیدنِ یک گلوله‌ی دوشکا می‌نشستیم و کلی تحلیل و تفسیر که اگر این گلوله به بدنِ کسی بخوره چه اتفاقی می‌افته و کار به کجاها کشیده می‌شه! ولی انگار این نُقل و نبات‌های جنگی داشت ما را آماده می‌کرد تا در آینده‌ای نه چندان دور شیرینیِ آن گنده‌ترها را به جان و دل بخریم و پدرانِ خیلی بزرگ‌تر از پدر بزرگِ این پوکه‌ها را ببینیم و لمس کنیم. شاید آن زمان کسی فکرش را هم نمی‌کرد که عده‌ای از میانِ همین جمع، توسطِ گلوله‌هائی هزار برابر از آن گلوله‌ی دوشکا به شهادت برسند. آن موشک‌های سه متری که عراقی‌ها در خطِ «شلمچه» می‌زدند! بعدها فهمیدیم که این پوکه‌ها در برابرِ آن موشک‌ها و گلوله‌های توپ و خمپاره و انواع و اقسامِ ادواتِ دیگرِ جنگی و عظمتِ تجهیزاتِ فوقِ مدرنِ ساخته‌ی دستِ بشر و موشک‌های چند متری، واقعاً پوکّه! بعدها با شهادت و مجروحیتِ بچه‌ها در پاتک‌های عراق و هجومِ بی امانِ تانک‌های «تی-72» و گلوله‌های مستقیمِ تانک فهمیدیم که در برابرِ تانک و زرهیِ نیروهای مهاجم از دستِ کلاشینکف و دوشکا و حتی آر.پی. جی کاری بر نمیاد و فهمیدیم که چرا بچه‌های رزمنده به کلاشینکف می‌گفتند: "کلاغ کیش کن!" و آن موشک‌های سه متری که عراقی‌ها در خطِ شلمچه می‌زدند و تو با انفجارِ آن فکر می‌کردی که آسمان سوراخ شده است و باران می‌بارد و وقتی دست به سر و رویت می‌کشیدی خیسیِ خونِ رفیقِ بغل دستی‌ات بود و تکه‌هائی از اثرِ گوشتِ او که تا لحظه‌ای قبل در کنارت بود و همسنگرت؛ و حالا با انفجارِ آن موشک دیگر ناپدید شده است.

پادگان شهید کلاهدوز

پادگانِ آموزشی شهمیرزاد / ایستادگان از راست: (1) شهید رحمت الله دست‌افکن -در عملیاتِ کربلای 5 گلوله‌ی خمپاره سرش را پراند- (2) عزت الله عرب -در عملیاتِ کربلای 4 دوشکای دشمن، برادر عزت را روی جاده‌ی 6 موردِ هدف قرار داد (3) نعمت شیر‌پور -مربیِ تاکتیکِ پادگان؛ او نیز برادرِ شهید است- (4) شهید عیسی عجم - در عملیاتِ بیت المقدسِ6 در حینِ پیش‌روی برای خاموش کردنِ تیربارِ دشمن، توسطِ گلوله‌های همان تیربار به شهادت رسید (5) دولت آبادی -مربیِ تخریب؛ انگشتانِ دستش را در همین راستا از دست داده بود- (6) محمد عجم - شیمیائی شد و شدیداً چشمانس آسیب دید- (7) اکبر پور -مربیِ ش.م.ر که اگر اشتباه نکنم او هم برادرِ شهید است- (8) شهید علی غریب‌بلوک -خمپاره‌ی دشمن او را روی جاده‌ی خندق شکار کرد و به شهادت رسید.
نشسته از راست: (1) علی اصغر حیدری (2) محمد عباسی -در جا مانده- (3) علی اصغر صادقی

در پادگانِ آموزشی سر و صدای مربیانِ آموزش با آن همه «بشین»، «پاشو‌»ها و «یالله بایست»، «سریع بدو»ها و آن همه بگیر ببندها که گاهی با چاشنیِ تیراندازی و انفجارِ گلوله‌های مشقیِ کلاش و ژ-3 بود در برابرِ صداهای گوش‌خراش و مهیبِ سخت‌افزارهای واقعیِ جنگ و جبهه مثلِ لحظه‌های سکوت در وقتِ مطالعه در داخلِ یک کتابخانه بود.

یادم هست که بعضی‌ها حتی تا همین اندازه هم تابِ پادگان را نیاوردند و در همان ابتدای آموزش، عطای جنگ را به لقائش بخشیدند و در واقع فلِنگ را بستند!

یادِ آن فشنگ‌های مشقیِ تک صدائی که پس از پوکیدن حتی به دردِ پُز دادن هم نمی‌خورد!

پوکه

  • Mohammad Abbasi

نظرات  (۲)

حاجی سلام
ایکاش اشاره می‌کردی که قبل از دورانِ آموزشی در پادگانِ شهید کلاهدوز چند ماه جبهه داشتی که بعد از آن اومدی برای آموزشی؟ گویا آشنائی با شهید سید محمد رضا غربتیان قبل از این دوران بوده است. این که میگم ایکاش می نوشتی برای اینه که اونائی که پای روایت شما می شینن با دیدن این عکس ها که سال 64 گرفته شده شاید متوجه نشن که شما تا قبل از این عکس ها سابقه حضور در جبهه را داشتید.
حالا من این ها را نوشتم که شما هم نظرم را بگذاری تا حد اقل در همین حد کشف رمز بشه
بار اول مثل اینکه بعد از عملیات خیبر یا بدر بوده که بابچه های ورامین اعزام شدید و در دوکوهه با گردان مالک اشتر بودید؟ این ها را نوشتم تا به اصل قصه کمک کرده باشم نه به خود شما این نظر را بگذار ریا نمی شه، مطمئن باش کمک به روایت جنگ است
پاسخ:
بسم الله الرحمن الرحیم
و علیکم السلام
سپاسگزارم
حاجی اون عکس اولیه انگار کوچک تر از عکس دومیه هستی، این هر دو عکس مال یک دوره هست؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی