برگِ دیگری از کتابِ «پهلوان اکبر»
از راست: (1) و (2) صورتها کاملاً مشخص نیست (3) شهید حاج عبدالله عربنجفی (4) به جا نیاوردم! -متأسفانه- (5) شهید عبدالله طاهری (6) شهید رضا خرّاط (7) محمد قوچانی -راویِ خاطرهی مربوطه- (8) شهید حسن عامری (9) فراموش کردم! -متأسفانه- (10) آن که وسط نشسته و کلاهِ روشن دارد، شهید محمودِ کریمی است. در وصفِ او هر چه بگوئیم کم است؛ و ما ادراک محمود کریمی! در همین عکس هم عاملِ نشاط و روحیهی بچهها هموست. (11) فرهاد نظری -نشسته پشتِ سرِ محمود-
...
از مهدی امامیون خونِ زیادی رفته بود و او در حالیکه دهانش پُر از خون بود، بیرمق و بیجان افتاده بود. رفتم روی سرِ مهدی و خونهای داخلِ دهانش را خالی کردم؛ یک «تختهپاره» از جعبه نارنجکهائی که آنجا افتاده بود را گرفتم و گذاشتم لای دندانهایش که خون خفهاش نکند. میخواستم محتویاتِ دهانش بیرون بریزد. حالا کی به ما این چیزها را یاد داده بود؟! انگار یکی به ما میگفت این کارها را بکن. ما که این چیزها را جائی آموزش ندیده بودیم.
با آن وضعیتی که داشت، گفتم کارِ مهدی تمام است و رفت. میخواستم منتقلش کنم داخلِ سنگر، ولی پیشِ خودم گفتم شاید کسی واردِ سنگر بشود و با دیدنِ او روحیهاش ضعیف بشود. همان بیرون سنگر با همان وضع رهایش کردم. صد و سی- چهل نفر بودیم که حالا حدودِ بیست- سی نفر مانده بودیم. قاطیِ ما بچههای ساوه، اراک و یک سری از نیروهای شهرهای دیگر هم بودند. همه هم شاهرودی نبودیم.
آمبولانس آمد. مجروحها را گذاشتند توی آمبولانس و ما هم مهدی را بلند کردیم که بگذاریم داخلِ آمبولانس، گفتند شهید شده و جا برای شهدا نیست. بالاجبار گذاشتیمش پائین؛ سوارش نکردند! آمبولانس همراه با مجروحینی که سوار کرده بود، (بدونِ مهدی) حرکت کرد و خودش را از داخلِ شیبی که آنجا ایجاد شده بود بالا کشید؛ اما در نقطهای که میخواست سرازیر بشود موردِ اصابت قرار گرفت و کارش تمام شد. همهی آن بچههائی که سوارش بودند به شهادت رسیدند.
...
بعد
از آن ماشینِ دیگری آمد و قابلمهی خالیِ غذائی پشتش بود؛ گفتیم بهترین راه برای
انتقالِ مهدی همین قابلمه است! تلاش کردیم و جنازهی مهدی را گذاشتیم داخلِ همان
قابلمه؛ میخواستیم حداقل جسدش در منطقه نماند. با آن وضعیتی که داشت، سرش تیر
خورده بود و فکر میکردیم تمام شده است! او را مچاله کردیم داخلِ دیگ و بعد، ماشین
با سرعت دور شد. ما هم با نگاه بدرقهاش میکردیم. جسد مهدی در آن جای تنگ و در
این دست اندازهای منطقه بالا و پائین میشد! به هر حال دلمان نمیآمد که جنازهی
دوستِمان دائماً مقابلِ چشمانِ ما باشد. چارهای نبود. ... اما مهدی با همهی آن
اتفاقاتی که برایش افتاد قِسِر در رفت، ماند و شهید نشد! انگار کسی که قرار هست
بماند، میماند دیگر! ... (حالا بهش میگم "مهدی! تو عزرائیل را هم جواب کردی!")
او منتقل شد و ما هم در برابرِ فشارِ عراقیها مقاومت میکردیم. ... تا اینکه محمود کریمی با آر.پی.جی، هلی کوپترِ عراقیها را زد. خب، یک صحنهی نازی به وقوع پیوست؛ در آن شرایطی که عراقیها تا نوکِ بینیِ ما آمده بودند و بچهها داشتند تمام میشدند و در همان شرایط هم، تن به تن میجنگیدند، محمود هلی کوپتر عراقیها را زد. هلی کوپتری که آمده بود رو سرِ بچهها و با وقاحتِ تمام داشت ما بقیِ مدافعین را پشتِ خاکریز، با کالیبرش میزد! اصلاً بچهها دوباره زنده شدند؛ روح تازهای پشت خاکریز تزریق شد. هلی کوپتره هم رو هوا مثلِ این چراغ نفتیها پتِّ پت کرد و چرخید و چرخید و تو دلِ تانکهای خودشان سقوط کرد و چند تا از تانکها هم با همان سقوط منفجر شدند. ... بالاخره ساعت حدودای 12- 11 ظهر بود که عراقیها از حرکت ایستادند و پاتکِشان متوقف شد. محمود، بادِ عراقیها را خالی کرد و آنها دست از شلوغبازی برداشتند. ...
ولی تا قبل از آن عراقیها تا دلِ بچهها آمده بودند. همینطور خاکریز را میزدند و ده متر- بیست متر میآمدند جلو. زمین منطقه هم رملی بود. خلاصه با سقوط هلی کوپتر پاتکِ عراقیها تمام شد و بچهها فرصتی پیدا کردند تا نفسی تازه کنند.
...
محمود کریمی بیخیال نشسته بود پائینِ خاکریز و صدایم زد: "دائی![1] کو بیا اینجا این ترکشها رو در کُن" ترکش خورده بود و تلاش میکرد تا آنها را خارج کند. انگار درد حالیش نبود. بغلِ خاکریز نشسته بود و با آن لهجهی غلیظ بسطامیاش که شیرینترش کرده بود، به بچهها میگفت "روحیُهم هادِنِین، روحیُهم هادِنین!" یعنی روحیهام بدهید! خودش دنیای روحیه بود، به دیگران میگفت روحیهاش بدهند! البته او همینجا هم قصدش روحیه دادنِ به بچهها بود. محمود، محبوبِ دلِ همه و سر تا پا انرژی بود.
ماشین غذا که آمد همراهِ غذا روزنامه هم آمد. بچهها پیام امام را که دیدند انگار واردِ صحن و بارگاهِ کربلا شدهاند و جنگ پیروز شده! ... امام پیام داده بود و حماسهی رزمندگان را «فتح الفتوح» خوانده بود. ...الف) برگی از کتابِ «پهلوان اکبر»
ب) از کتابِ «پهلوان اکبر»
ج) برگی از کتابِ «پهلوان اکبر»
- ۹۴/۰۲/۰۱