این عکس مربوط میشه به «گردان کربلا» و اونی که میانداره، راویِ
واقعیِ اون روزهای قشنگه.
اسمش
«رضا بسطامی» است. اما بچهها اونقده باهاش صمیمی بودند و ایشون اونقده دوست
داشتنی و تودل برو بود
که بچهها بهش میگفتن: «دائی رضا»!
مرد عمل و در مواقعِ عملیات، وسط میدانی بود. انگار انرژی همهی شهدا تو وجودش
بود.
بچههای گردان بهش افتخار میکردند. او هم به بودنِ در کنار بچهها افتخار میکرد.
ببینید چطور یک گردان محو تمنای او شده! و او که در این حلقه، نقشِ «نگینِ گردان» را
دارد.
یادش بخیر وسطِ میدان در بینِ بچهها نعره میکشید: "گر بر سرِ
نفسِ خود امیری مردی"
بچهها هم این تذکرات را تو اون دفترچههای همراهِشون به عنوانِ یادگاری برای هم مینوشتند.
شما دفترچههای بیادگار ماندهی آن روزگاران را نگاه کنید!
تا بر سر کِبر و کینه هستی، پستی / تا پیرو نفس و بت پرستی، مستی
از فکرِ جهان و قید اندیشهی او / چون شیشهی آرزو شکستی، رستی
کاش این چیزها را میفهمیدم!