تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

اینجا محلی است برای تبادل تصاویر و فیلم‌های دفاع مقدس و ایرانِ معاصر.
ما این وبسایت رو زدیم تا تصاویرِ روزگارِ جبهه و جنگ بدینوسیله در معرضِ نمایشِ عموم و علاقمندان قرار گیرد. لطفاً جهت تبادلِ اطلاعات، مجموعه‌ی ما را یاری فرمائید.

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه
۰۷
اسفند


چقدر شهید تو این عکس هست!

این عکس مربوط می‌شه به «گردان کربلا» و اونی که میان‌داره، راویِ واقعیِ اون روزهای قشنگه. 

اسمش «رضا بسطامی» است. اما بچه‌ها اونقده باهاش صمیمی بودند و ایشون اونقده دوست داشتنی و تودل برو بود که بچه‌ها بهش می‌گفتن: «دائی رضا»!

مرد عمل و در مواقعِ عملیات، وسط میدانی بود. انگار انرژی همه‌ی شهدا تو وجودش بود.

بچه‌های گردان بهش افتخار می‌کردند. او هم به بودنِ در کنار بچه‌ها افتخار می‌کرد.
ببینید چطور یک گردان محو تمنای او شده! و او که در این حلقه، نقشِ «نگینِ گردان» را دارد.

یادش بخیر وسطِ میدان در بینِ بچه‌ها نعره می‌کشید: "گر بر سرِ نفسِ خود امیری مردی"
بچه‌ها هم این‌ تذکرات را تو اون دفترچه‌های همراهِ‌شون به عنوانِ یادگاری برای هم می‌نوشتند.

شما دفترچه‌های بیادگار مانده‌ی آن روزگاران را نگاه کنید!

 تا بر سر کِبر و کینه هستی، پستی  /  تا پیرو نفس و بت پرستی، مستی

از فکرِ جهان و قید اندیشه‌ی او  /  چون شیشه‌ی آرزو شکستی، رستی


کاش این چیزها را می‌فهمیدم!


  • Mohammad Abbasi
۰۷
اسفند

ای برادرکجا می‌روی کمی درنگ کن!


"ای برادر! کجا می روی؟ کمی درنگ کن! آیا با کمی گریه و یک فاتحه،­ بر مزارِ من و امثال من، مسئولیتی که ما با رفتن خود بر دوش تو گذاشته‌­ایم از یاد خواهی برد؟ و یا نه! ما نظاره­‌گر خواهیم بود که تو با این مسئولیت سنگین چه خواهی کرد؟!"

 این جملات، وصیتِ شهید «رضا نادری» ا­ست که به سفارشِ خودش روی سنگِ مزارش حک شده. همان ابرمردی که شیرازه و انسجامِ منافقین را در عملیات مرصاد در هم کوبید.

  • Mohammad Abbasi
۰۶
اسفند

به این عکس‌ها نگاه کنید! عکسی که بچه‌ها شلوارِ گرمکن را زیرِ شلوارکِ باستانی پوشیده‌اند! 


به این عکس‌ها نگاه کنید!

از راست: شهیدان سید کمال میری / سید جمالِ میری / سید کاظم میرحسنی / سید تقی حسینی و برادر نعمت زهرابی


جمال و کمالِ بچه‌ها یعنی همین چیزها!   حیا / ساختار شکنی / خدابینی نه خودبینی / تربیتِ اسلامی / مکتبت رو تفکرت رو با شجاعت و فعالانه بیار وسط میدان /  زندگیِ شهدا یعنی همین چیزها / همین چیزهای به ظاهر کوچک و به ظاهر بی اهمیت / همین ظرافت‌ها و همین پله پله به سمتِ کمال رفتن‌ها / همین چیزها که شاید امروز از یاد خیلی‌ها رفته و تو باید به خاطرِ این فراموشی منتظر باشی که جوابِ خیلی‌ از این ایرادات رو بدی!


شهیدان سید جمال میری و سید کاظم میرحسنی

شهیدان از سمتِ راست: سید جمالِ میری (پیکِ گردانِ کربلا) و سید کاظم میرحسنی (پیکِ گردان و مداحِ خوش الحانِ گردان) که هر دو در عملیات والفجر 8 به شهادت رسیدند.

  • Mohammad Abbasi
۰۵
اسفند

سلطانِ پرواز

شهید سرلشکر خلبان «سید علی اقبالی دوگاهه»

این روزها همه، قصه‌ی جنایاتِ «داعش» را می‌شنویم و تصاویرِ دردناکِ دد منشیِ آنان را در رسانه‌ها و فضای مجازی می‌بینیم. فرزندانِ خلفِ ابوسفیان و معاویه و یزید که بازماندگانِ حزبِ نحس صدام یزیدِ کافر لعنت الله علیهم اجمعین هستند. اخیراً هم این گروهِ بی شعورِ قسی القلب که بازی خورده‌ی آمریکا و صهیونیست‌ها هستند با قساوتِ هر چه تمام‌تر تصاویرِ به آتش کشیدنِ یک خلبانِ اردنی را به نمایش گذاشتند. آدم اگر از این مصیبت جان هم بدهد حق دارد. خداوند شرّ این‌ها را به دامانِ اربابانشان برگرداند، انشاءالله

وقتی خبرِ اعدامِ خلبانِ جوانِ اردنی را شنیدم که با بی رحمیِ هر چه تمام‌تر در آتشِ داعشی‌ها زنده زنده سوخت، به یادِ قهرمان شهیدِ کشورمان سرلشکر خلبان «علی اقبالی دوگاهه» افتادم. شهید مظلوم و گمنامی که شاید خیلی‌ها او را نشناسند و از سرنوشتش چیزی ندانند.

جوان‌ترین استاد خلبان نیروی هوایی ارتش کشورمان که در آتشِ خشم و کینه‌ی صدامیان به طرزِ فجیعی به شهادت رسید.  

خلبانِ شهید علی اقبالی اهل شهرستان رودبار استان گیلان بود. در ۲۵ سالگی استاد خلبان جنگنده f-5 و در ۲۷ سالگی به درجه سرگردی رسید و جزو افسران ارشد نیروی هوایی ارتش ایران شد. سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» و سرلشکر خلبان شهید «مصطفی اردستانی» از شاگردان تحت آموزش ایشان بودند. وی دوره‌ی تکمیلی خلبانی را به مدت ۲۲۰ ساعت در سال ۱۳۴۷در «پایگاه هوایی ویلیامز» شهر فنیکس ایالت آریزونای امریکا به پایان رساند. در حالی‌که «رتبه‌ی نخست» دانشجویان خلبانی آن دوره را کسب کرد که بیش از 400 دانشجو از کشورهای مختلف بودند و هم‌چنین عنوانِ «خلبانِ نمونه»‌ی این پایگاه را نیز از آن خود نمود.

امتیازاتی که او به عنوانِ دانشجوی خلبانی در پایگاه ویلیامز آمریکا بدست آورد شامل رکوردهایی بود که تا قبل از آن هرگز در آن پایگاه هوایی ثبت نشده بود. طوری که اساتید پرواز هواپیماهای جنگی آمریکا را شگفت زده کرده بود تا جائی‌که به او لقب «سلطان پرواز» را داده بودند.

  • Mohammad Abbasi
۰۵
اسفند


دائی رضا می‌گفت: خدا می‌گه " فِرّوُا إلَی الله"[1] فرار کنید به سمتِ خدا! بگریزید!

در مقابلِ گناه سینه سپر نکنید! که من پهلوانم؛ من چطورم و چنانم! در مقابلِ گناه "فِرّوا" ... بعد هم فرمودند: "أعوذ بالله من الشیطان الرجیم" یعنی همین! پناه می‌برم به خدا از شرِّ شیطانِ رانده شده. در هنگامه‌ای که گناه هجوم می‌کند فرار کن به سمتِ یک پناهگاهِ أمن. به دژِ مستحکمِ خدا.

 ... وَ مَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا * وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ، وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ، إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ، قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا *  سوره طلاق بخشی از آیه‌‌ی 2 و تمامِ آیه‌ی 3 / هرکس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می‌کند و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد، و هرکس بر خداوند توکل کند کفایت امرش را می‌کند، خداوند فرمان خود را به انجام می‌رساند، و برای هر چیزی قدر و منزلت و اندازه‌ای قرار داده است.

فرار کن به سمتِ نجات به خاطرِ روزی که: یَومَ یَفِرُّ المَرءُ مِن أخِیهِ * وَ اُمِّهِ وَ أبِیهِ * وَ صَاحِبَتِهِ وَ بَنِیهِ *[2] است. این فرارها را ذخیره کن برای آن روزی که باید ذخیره‌ای داشته باشیم.



[1] فَفِرُّوا إلَی اللهِ أنِّی لَکُم مِنهُ نذیرٌ مُبِینٌ / الذاریات- 50

[2] سوره‌ی مبارکه‌ی عبس – آیاتِ 34، 35، 36

  • Mohammad Abbasi
۰۴
اسفند

امروز سالروزِ ولادتِ خانم زینبِ کبری سلام الله علیها بود. خانم جان! آمدی که با علی باشی؛ با فاطمه؛ با حسن و حسین ... با امامِ  زمانت. ...

خانم جان! بودنِ با ولی سخت است. با ولی بودن، موافقتِ مشکلات و سختی‌ها و خونِ دل خوردن‌ها و إرباً إرباها را به همراه دارد. بودنِ با ولی سخت است. سخت‌تر از قصه‌ی «ابراهیمِ خلیل» و ساره و هاجر و قربانی شدنِ حضرتِ اسماعیل! سخت‌تر از آوارگیِ هاجر و بیابانِ بی آب و آبادیِ مکه! سخت‌تر از مصیبتِ ایوب!

صبرِ ایوب از کجا و این بلا!! / این حسین و این زمینِ کربلا!!

خانم جان! بودنِ با ولی طاقتِ همراهی و صبر و قرار می‌خواهد؛ محبت و اطاعت می‌خواهد.

حسین در مِنا نخواهد ماند! منای حسین جای دیگر است! آرزو و مقصدِ حسین، کربلاست؛ تا از منای کربلا «خدا» را تمنّا کند! گفت: حسین از خدا چه می‌خواهد؟ گفت: "خودِ خدا را!" و برای این خواستن، او همه‌ی کس و کارش را خواهد آورد! نه به جبر؛ به رضا! جواب داد: پس این زمین، بوسیدن دارد! خدا را شکر این زمین واسطه‌ی وصلِ حسین شده است!

 بعد از این روی من و آینه‌ی وصفِ جمال  /  که در آنجا خبر از جلوه‌ی ذاتم دادند

«و ما رأیتُ إلّا جمیلا»! الحمدالله رب العالمین! / خدا را شکر!

شکر کامد بر سر آن عهدِ بلا  /  این حسین و این زمینِ کربلا

هر که درین درگه مقرب‌تر است  /  جامِ بلا بیشترش می‌دهند

  • Mohammad Abbasi
۰۴
اسفند

قسمتی از نامه شهید «عباس دوران» به همسرش:

از بابت «شیراز» خیالت راحت آن جا امن است. کوههای بلند، اطرافش را احاطه کرده و اجازه نمی‌دهد هواپیماهای دشمن خدای ناکرده آنجا را بزنند.

درباره‌ی خودم هم شاید باورت نشه اما تا به حال هر مأموریتی انجام دادم سرِ زن و بچه‌ی مردم بمب نریختم. اگر کسی را هم دیدم دوری زدم تا وقتی آدمی نبوده ادامه دادم.

لابد خیلی تعجب کردی که توی همین مدت کوتاه چطور شوهر ساکت و کم حرفت به یک آدم پر حرف تبدیل شده، خودم هم نمی‌دانم.

به همه سلام برسان. به خانه‌ی ما زیاد سر بزن. مادرم تو را که می بیند انگار من را دیده. سعی می‌کنم برای شیراز مأموریتی دست و پا کنم و بیایم تو را هم ببینم. همه چیز زود درست می‌شود.



دوسِت دارم خیلی زیاد
مواظب خودت باش
همسرت عباس- مهرماه 1359

  • Mohammad Abbasi
۰۴
اسفند

خدا تو جمعیتِ شهدا از همه نوع قشر و طبقه، الگو گذاشته که حجت رو بر «من» و «تو» و «ما» تمام کنه! از استاد و دانشجو و معلم و دانش آموز و روحانی گرفته تا شاگرد و کارگر و بنا و جوشکار و چوپان و بی سواد ... مثلِ آیات قرآنند که خدا از هر گونه، برای ما مَثلی آورده است.


« وَ لَقَد ضَرَبنَا لِلنَاسِ فِی هَذَا القُرءَانِ مِن کُلِّ مَثَلٍ لَّعَلَّهُم یَتَذَکَّرُونَ »[1]
 و در این قرآن، از هرگونه مَثَلی برای مردم بیان کرده‌ایم شاید که متذکر شوند. این آیه در سوره‌ی زمر است؛ در آیاتِ دیگری هم این تذکر با « وَ لَقَد ضَرَبنَا » و با « وَ لَقَد صَرَّفنَا » آمده است.

در قصه‌ی عاشورا هم همین طور است. از آقا و آقازاده داریم تا غلام و بنده و بنده‌زاده؛ از همه‌ی اقشار هم هستند؛ بی‌پول و پول‌دار، سیاه و سفید، عجم و عرب، رومی و ایرانی، عربستانی و عراقی، ترک و فارس، خُرد و کلان، زن و مرد، جوان و نوجوان ... و کودکِ شش ماهه!

همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار  /  شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری


با «حسین» بودن



[1]سوره‌ی‌ زمر آیه 27  

  • Mohammad Abbasi
۰۴
اسفند

"تمام تلاش ما از بازگوئی قصه‌ی کربلا و یا خاطراتِ رزمنده‌های جبهه و شهدامون، برای اینه که در مسیلِ «شدن» موجودیتِ‌مون معنا بگیره؛ وگرنه در ماندابِ «بودن» مرده‌ی متعفنِ متحرکی، «بیش» نخواهیم بود!"

  • Mohammad Abbasi
۰۳
اسفند

هدیه به روح پر فتوح شهید والامقام «مجتبی ناطقی» نوجوان 16ساله‌ای که در حین پاتک دشمن در عملیات «الی بیت المقدس» خوش درخشید و پس از جراحت دوست صمیمی و همراهش شهید «اکبر چمنی» او را زیر دید و تیررس عراقی‌ها ایثارگرانه بر دوش کشید تا به عقب منتقل کند. اما پس از طی مسافتی گلوله مستقیم تانک آنها را روی جاده اهواز-خرمشهر مورد هدف قرار داد تا از پیکر آن دو دوست چیزی باقی نماند. تقدیم به «مجتبای عزیز» او که می‌دانست چه می‌کند.مجتبی و اکبر

مجتبی ناطقی، اکبر را کول کرده بود. در پناهِ لوله‌های نفتی که در حاشیه جاده کشیده شده بودند در حال فرار از مهلکه بودیم. کس دیگری به‌جز شهدا باقی نمانده بود. ما چهار نفر آخرین نفرات باقی‌مانده از بچه‌هایی بودیم که بر می‌گشتیم. ترکش، پهلوی اکبر را دریده و خونریزی رمقش را گرفته بود. تمام پوتینش غرق خون بود. اکبر در همان حال با ضعف و بی حالی گفت: "آب می‌خوام" محمدحسین دماوندی هم قمقمه‌اش را در آورد و سرِ پلاستیکی‌اش را کند و یک سر قمقمه به اکبر آب داد. خونریزی اجازه نمی‌داد که دماوندی بیشتر از آن به اکبر آب بدهد. از میانه‌ی میدانِ نبرد تا حدودی دور شده بودیم و رسیدیم به یک نیمچه خاکریزی که می‌توانست برای لحظاتی ما را در پناه خود بپذیرد. تا رسیدن به خاکریزی که بچه‌ها بودند و پناهمان می‌داد حدود 200 متری فاصله داشتیم. به مجتبی گفتیم اکبر را زمین بگذارد و کمی خستگی بگیرد. کمکش کردیم و اکبر را از روی دوش‌هایش به زمین گذاشتیم. آدم وقتی مجروح می‌شود، انگار سنگین‌تر هم می‌شود! برای لحظاتی نفس تازه کردیم. بعد خواستیم تا کمکش کنیم اما ناطقی گفت: من توانش را دارم. و اجازه‌ی این کار را نداد. مجتبی تکواندوکار و جوانِ ورزیده‌ای بود. این‌ دو با هم کشتی هم می‌گرفتند و در آن روزهای آبادان، جفتِ کشتیِ هم بودند. اما در آن لحظات به واقع متوجه‌ی حال و روز بچه‌ها بود و از خود گذشتگی کرد و نگذاشت کسِ دیگری به جز خودش مشغولِ اکبر شود. محمدحسین دماوندی فرمانده دسته بود و سریع ماها رو توجیه کرد و گفت از اینجا تا آن خاکریز باید بدویم و از آن خاکریز برویم بالا! بعد به مجتبی ناطقی گفت: "توانش را داری؟" مجتبی گفت: آره دارم! خیلی پرانرژی بود. 

یک خورده خستگی گرفتیم و بلند شدیم. از آنجا به بعد دیگر لوله‌های نفت و یا پناهگاه دیگری نبود. یک دشت صاف و کاملا در دید عراقی‌ها مقابلمان بود. باید هر کدام به صورت جداگانه و با فاصله‌ی از هم تا جائی که توان داشتیم می‌دویدیم و خودمان را به هر طریق به خاکریز بچه‌ها می‌رساندیم. اول من بلند شدم و بی معطلی دویدم. به فاصله‌ی ده متر بعد، محمد حسین دماوندی پشت سرم دوید. من یک پوتینی داشتم که خیلی از پاهایم بزرگ‌تر بود. به‌خاطر جثه و سن کمی که داشتم گاه این پوتین می‌پرید جلو و گاه عقب و خیلی اذیتم می‌کرد. به هر شکلی که بود رسیدم به خاکریز و هنوز به نوک خاکریز نرسیده بودم که گلوله‌ی تانک به خاکریز اصابت کرد و بلندم کرد هوا و 5متر آن‌طرف‌تر، پشت سرِ بچه‌ها محکم به زمینم کوفت. با این‌که ضربت شدید بود و فهمیدم که مورد اصابت قرار گرفتم اما همانطور چشمم به بلندای خاکریز بود تا قامت رعنای دماوندی را ببینم. بچه‌های پشت خاکریز سریع آمدند سراغم. امدادگر داشت پشت و سر و بدنم را می‌بست. تا ده متریِ خاکریز من دماوندی را می‌دیدم اما مثل این‌که قرار بود تا دیگر نبینمش. دیگر نفهمیدم چه شد و چشم‌هایم را بستم وقتی که دوباره باز کردم خودم را در درمانگاه سیار منطقه دیدم.

مثل این‌که عراقی‌ها دماوندی را نشانه گرفته بودند و گلوله‌ی تانک به ایشان اصابت کرده و بعد به جان خاکریز که من در آن لحظه آنجا بودم رسیده بود. در مورد شهیدان اکبر چمنی و مجتبی ناطقی هم همین اتفاق افتاده بود. گویا عراقی‌ها آن روز آمده بودند تا با گلوله‌ی مستقیم تانک‌هایشان فقط نفر، بزنند. از پیکر مطهر این عزیزان چیزی بر نگشت. بچه‌ها مزد خستگیِ‌ این 24ساعتِ آخرِ عمرشان را گرفته بودند!

چمنی-ایستگاه-اهواز-tamaddonekhaki

  • Mohammad Abbasi