از کتابِ «پهلوان اکبر»
هدیه به روح پر فتوح شهید والامقام «مجتبی ناطقی» نوجوان 16سالهای که در حین پاتک دشمن در عملیات «الی بیت المقدس» خوش درخشید و پس از جراحت دوست صمیمی و همراهش شهید «اکبر چمنی» او را زیر دید و تیررس عراقیها ایثارگرانه بر دوش کشید تا به عقب منتقل کند. اما پس از طی مسافتی گلوله مستقیم تانک آنها را روی جاده اهواز-خرمشهر مورد هدف قرار داد تا از پیکر آن دو دوست چیزی باقی نماند. تقدیم به «مجتبای عزیز» او که میدانست چه میکند.
مجتبی ناطقی، اکبر را کول کرده بود. در پناهِ لولههای نفتی که در حاشیه جاده کشیده شده بودند در حال فرار از مهلکه بودیم. کس دیگری بهجز شهدا باقی نمانده بود. ما چهار نفر آخرین نفرات باقیمانده از بچههایی بودیم که بر میگشتیم. ترکش، پهلوی اکبر را دریده و خونریزی رمقش را گرفته بود. تمام پوتینش غرق خون بود. اکبر در همان حال با ضعف و بی حالی گفت: "آب میخوام" محمدحسین دماوندی هم قمقمهاش را در آورد و سرِ پلاستیکیاش را کند و یک سر قمقمه به اکبر آب داد. خونریزی اجازه نمیداد که دماوندی بیشتر از آن به اکبر آب بدهد. از میانهی میدانِ نبرد تا حدودی دور شده بودیم و رسیدیم به یک نیمچه خاکریزی که میتوانست برای لحظاتی ما را در پناه خود بپذیرد. تا رسیدن به خاکریزی که بچهها بودند و پناهمان میداد حدود 200 متری فاصله داشتیم. به مجتبی گفتیم اکبر را زمین بگذارد و کمی خستگی بگیرد. کمکش کردیم و اکبر را از روی دوشهایش به زمین گذاشتیم. آدم وقتی مجروح میشود، انگار سنگینتر هم میشود! برای لحظاتی نفس تازه کردیم. بعد خواستیم تا کمکش کنیم اما ناطقی گفت: من توانش را دارم. و اجازهی این کار را نداد. مجتبی تکواندوکار و جوانِ ورزیدهای بود. این دو با هم کشتی هم میگرفتند و در آن روزهای آبادان، جفتِ کشتیِ هم بودند. اما در آن لحظات به واقع متوجهی حال و روز بچهها بود و از خود گذشتگی کرد و نگذاشت کسِ دیگری به جز خودش مشغولِ اکبر شود. محمدحسین دماوندی فرمانده دسته بود و سریع ماها رو توجیه کرد و گفت از اینجا تا آن خاکریز باید بدویم و از آن خاکریز برویم بالا! بعد به مجتبی ناطقی گفت: "توانش را داری؟" مجتبی گفت: آره دارم! خیلی پرانرژی بود.
یک خورده خستگی گرفتیم و بلند شدیم. از آنجا به بعد دیگر لولههای نفت و یا پناهگاه دیگری نبود. یک دشت صاف و کاملا در دید عراقیها مقابلمان بود. باید هر کدام به صورت جداگانه و با فاصلهی از هم تا جائی که توان داشتیم میدویدیم و خودمان را به هر طریق به خاکریز بچهها میرساندیم. اول من بلند شدم و بی معطلی دویدم. به فاصلهی ده متر بعد، محمد حسین دماوندی پشت سرم دوید. من یک پوتینی داشتم که خیلی از پاهایم بزرگتر بود. بهخاطر جثه و سن کمی که داشتم گاه این پوتین میپرید جلو و گاه عقب و خیلی اذیتم میکرد. به هر شکلی که بود رسیدم به خاکریز و هنوز به نوک خاکریز نرسیده بودم که گلولهی تانک به خاکریز اصابت کرد و بلندم کرد هوا و 5متر آنطرفتر، پشت سرِ بچهها محکم به زمینم کوفت. با اینکه ضربت شدید بود و فهمیدم که مورد اصابت قرار گرفتم اما همانطور چشمم به بلندای خاکریز بود تا قامت رعنای دماوندی را ببینم. بچههای پشت خاکریز سریع آمدند سراغم. امدادگر داشت پشت و سر و بدنم را میبست. تا ده متریِ خاکریز من دماوندی را میدیدم اما مثل اینکه قرار بود تا دیگر نبینمش. دیگر نفهمیدم چه شد و چشمهایم را بستم وقتی که دوباره باز کردم خودم را در درمانگاه سیار منطقه دیدم.
مثل اینکه عراقیها دماوندی را نشانه گرفته بودند و گلولهی تانک به ایشان اصابت کرده و بعد به جان خاکریز که من در آن لحظه آنجا بودم رسیده بود. در مورد شهیدان اکبر چمنی و مجتبی ناطقی هم همین اتفاق افتاده بود. گویا عراقیها آن روز آمده بودند تا با گلولهی مستقیم تانکهایشان فقط نفر، بزنند. از پیکر مطهر این عزیزان چیزی بر نگشت. بچهها مزد خستگیِ این 24ساعتِ آخرِ عمرشان را گرفته بودند!
الف) برگِ دیگری از کتابِ «پهلوان اکبر»
ب) برگی از کتابِ «پهلوان اکبر»
ج) برگی از کتابِ «پهلوان اکبر»
- ۹۳/۱۲/۰۳