مادر شدی که نوحهی
فرزند سر کنی / شاید جهانِ بی خبری را خبر کنی
مادر شدی اگرچه زمانه امان نداد / آغوش خویش وقفِ سرور پسر کنی
با قامت رشادت، آنقدر خم شوی / تا راحت از حصار مصیبت گذر کنی...
بنشین و بر مزار پسر شمع شو، بسوز! / تا شام شوم مظلمه
را در به در کنی
تابوت شرحه شرحهی فرزند را مگر / مانند پاره پارهی قرآن به سر کنی
منبع: خبرگزاریِ فارس
"کربلا به «رفتن» نیست به «شدن» است!
که اگر به رفتن بود، «شمر» هم «کربلائی» است!"
سیدِ شهیدانِ اهلِ قلم
«مسجد ولیعصر» تنها یادگارِ باقی مانده از شهرک ولیعصر - ورودیِ نهرِ خَیِّن
بنظرم اُردوی امسالمون خلاصه شده بود در 24 ساعت آخر، یعنی از شلمچه به بعد!
و 24 ساعت آخر هم خلاصه شد در روایتگری 3 الی 4دقیقهای «راویِ امسالمون»؛ با اینکه حسرتِ روضهی روایتِ «خَیِّن» به دلمون ماند!
تو همون روایتگری خیلی حرفها زده شد یه قسمتیش این بود که راویمون گفتن:
آقا امیرالمؤمنین، امام العارفین، علی علیه السلام در نهج البلاغه حکمتِ 193میفرمایند:
"دلها را روی آوردن و پشت کردنی است؛ پس دلها را آنگاه به کار وا دارید که خواهشی دارند و روی آوردنی؛
زیرا اگر دل را به اجبار به کار وا داری، کور میگردد."
بخشی از روایتِ راویِ امسالِ جنوب،
محمد عباسی - راهیانِ نور، هویزه/ بهمنِ 93 / [با کمی اصلاح و درجِ تصویر][1]
... «علمالهدا» در جنگِ نامنظمِ غیر کلاسیک به جبهه رفت اما نهالِ فتح المبین و بیت المقدس را در همین زمین هویزه به زمین کاشت. آن روزی هم که استخوانهای حسین و اصحاب حسین، که علم الهدای جبههی مستضعفین بودند، بعد از 18 ماه در عملیات بیت المقدس پیدا شد، این استخوانها ریشهی آن درخت پر ثمری بود که جبههی مستضعفینِ انقلابِ اسلامی و دفاعِ مقدسِ ما را ساخته بود، «ثامنالائمه»، «طریق القدس»، «فتح المبین» و «بیت المقدس» میوهی به ثمر نشستهی همین شجره بودند.
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/2/3
برگرفته از mosafer1389.parsiblog.com [با کمی تغییرات]
"قبل از آمدن تلاش کردم اسامی شهدای دانشگاه شما را بگیرم. از شهدای دانشگاهِ علم و صنعت فقط شهید «سعید یزدانپرست» و شهید «حاج احمد متوسلیان» در ذهنم بود. اسامی به دستم نرسید تا دیشب؛ داشتیم با بچهها صحبت میکردیم که به طورِ اتفاقی از شهید «سید محمدرضا غربتیان» گفتم و کُلاً یادم رفته بود که از دانشجویانِ علم و صنعت بوده. زندگی و مُرشد و مُرادِ من شهید غربتیان است.
اولین بار که میخواستم بیایم جبهه، اعزامم نمیکردند. دوازده- سیزده سالم بود. چند شهر و استان رفتم، هیچ کدام اعزامم نکردند. آخر از خانه فرار کردم! بابا مریض بود، داداش گفت: "از مدرسه میایی، با این صد تومان دو تا کمپوت گیلاس بخر" این صد تومان مرا وسوسه کرد، شد پول سفر من! 40 تومان دادم سوار اتوبوسهای عمومی شدم، 60 تومان برایم ماند.
در زندگی لحظاتی هستند که سرنوشت سازند. لحظاتی که میتوانند یک عمر زندگی را دگرگون کنند. گاهی یک فکر و یا حتی یک گام میتواند سرنوشت ساز باشد.
گاهی نیز یک انتخاب و یک دوست.
خوشا آن دل که دلدارش تو گردی خوشا جانی که جانانش تو باشی
خوشی و خرمی و کامرانی کسی دارد که خواهانش تو باشی
آشنائی با آقا «سید محمدرضا غربتیان» در یک چنین لحظاتی شکل گرفت.
شهید آقا سید محمدرضا غربتیان (سمتِ چپِ تصویر) و محمد عباسی / ورامین / دو هفته قبل از شهادتِ آقا سید / این عکس را هم شهید علی قربانی گرفت
خدایا! به زیبائیِ خلقتت در این روزی که نامش متعلقِ به طبیعت است، طبیعت، محیطِ زیستِ انسانی، گیاهی، جانوری، معدنی، زمینی، هوائی، دریائی، و فی ما بینهن را از شرِ آدمیزاد حفظ بفرما!
و به خَلقِ خودت اعم از عوام و خواص، «بصیرت»، «فهم»، «نگرش»، «اندیشه»، «اراده»، «دل سوزی» و «آینده نگری» عطا کن تا قدر این نعماتِ فرو فرستادهات را بدانند و بدین وسیله شکر گزار تو باشند.