بهش میگفتند: "دیگه بسه، چقدر جبهه؟! تکلیف هم اگه بوده تو به انجام رساندی و به رسالتت عمل کردی؛ حالا برس به زندگیت!" خانمش باردار بود و در آن شرایط به «حسن» بیشتر نیاز داشت.
سن و سالی نداشت که ازدواج کرد و جنگ شروع شد و او رهسپارِ جبهه شد. مدتها جبهه بود و حالا آمده بود تا به همسرش سر بزند، اما فامیل دورش را گرفته بودند که دیگر نرود؛ بماند و منتظرِ تولدِ فرزندش باشد.
آن روز همه جمع شده بودند تا حرفهای جِدّیِشان را با او بزنند، اما حسن سرِ شوخی داشت و در جواب، با ادا و اطوارِ نوحه و نوحه خوانی، آنها را مجاب کرد که در اندیشهی دیگر است.
یکی- دو روزِ آخر
هم ضبط و صوت آورد و نوحه خواند و سرود و حرف زد تا صدایش به یادگار بماند؛ قصدش،
«وصیت» بود و خواندنش بهانه؛ چون در خلالِ همین خواندنها با زرنگی و رندی، سفارشاتش
را گفت!
از راست: دائی رضا بسطامی، شهید حسن عباسی و سید جواد شریعتزاده
بالاخره اعزام شد.