یادوارهای کوتاه در این مجالِ اندک از آن حماسهی بلندِ «یا صاحب الزمان ادرکنی»
بزرگترین نبردِ زمینیِ جهان پس از جنگِ جهانیِ دوم با حماسهی فرزندانِ حضرتِ امام در یک چنین روزی در شرقِ بصره و به طورِ اخص در محورِ «پاسگاهِ زید» رقم خورد! 23 تیر ماهِ 1361 که مصادف بود با 21م ماهِ مبارکِ رمضان.
«عملیاتِ رمضان» روایتِ دلاوریِ دلبرهای سپاهِ عاشوراست.
روایتِ عطش در آن گرمای غیرِ قابلِ وصفِ صحرای جنوب؛ و در همان حال نبردآزمائیِ تنِِ
بچههای عصرِ خمینی در برابرِ تانکهای ضد گلولهی دشمن. نبردِ گوشت با موانع و
استحکامات و میادینِ مینِ فراوان، نبردِ سینههائی مملوِ از اراده، ایمان، و ارادتِ
به اسلام و امام و انقلاب در برابرِ «خاکریزهای مثلثی شکلی» که طرحش را صهیونیستها
داده بودند! ...
عملیاتِ رمضان / اجسادِ مطهرِ شهدا در عبورِ از میدانِ مین
منطقه بوی خون گرفته بود و بچهها در دلِ میادینِ مین و زیرِ
آفتابِ داغ و کُشندهی آنجا تکه تکه و سوخته بودند.
...
و آنها که ماندند در شطِّ خون گرفتهی «نهرِ کتیبان» و «کانالِ پرورشِ ماهی» وضو
گرفته و مطهر شدند!
...
خدا کند در حال و هوای «رمضان» بمانیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
"هدف از بیان خاطراتِ برو بچههای جبهه و جنگ، رسیدن به آن
کمال ممکنی است که دست یافتنی است. وجود ما اگر قابلِ حقیقت و در جستجوی حقیقت
باشد، آن «کمالِ ممکن» در رفتار و کردارِ ما نیز به واقعیت تبدیل میشود."
خاطرات و روایاتِ از شهدا و رزمندگان «همه» مثلِ تابلوهای راهنمائی و رانندگی، ما را از کم و کیفِ مسیر و جادهای که در آن هستیم آگاه میکنند، «جهت» را خبر میدهند، «سمت و سو»را در طولِ مسیر نشان میدهند؛ سهمِ جاده از مقصد، همین «فلِشها» و «علائم» و «اشارات» است تا مقصدِمان را گم نکنیم، به بیراهه نرویم، چپ نکنیم، سر از جای دیگه در نیاریم، سقوط نکنیم، نمانیم، پستی بلندیهای جاده را بدانیم، با خطراتِ جاده آشنا باشیم، در جهتِ مقصدِمان حرکت کنیم، سرعتِمان را تنظیم کنیم، آنجا که نباید سبقت بگیریم، نگیریم، آنجا که باید آهسته برانیم، آهسته برانیم، جاده پیچ دارد، دستانداز دارد، پل دارد، گاهی باریک میشود، گاهی جاده در روشنائیِ روز دیده میشود، گاهی تاریک میشود. ... تا بالاخره به مقصدی که انتخاب کردیم، برسیم. اگر میخواهیم به مقصد برسیم، حرکت در مسیرِ این جهتها مهم است؛ و این «رسیدن»، طالب میخواهد؛ باید خواستار و جویندهی «مقصد» باشیم. و رسیدن به مقصد، برنامه، اراده و همت میخواهد. به قولِ «شهید آوینی»:
"باید در جستجوی حقیقت بود و این متاعی است که هر کس به راستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت و در نزد خویش نیز خواهد یافت."
... شاید منظورِ «سهراب» از «چشمها را باید
شست جورِ دیگری باید دید» شستنِ با اشک باشه!
«جورِ دیگر باید دید» شاید منظور، پاکتر و
زلالتر و شفافتر دیدن باشه. چطور میشه شفافتر و زلالتر دید؟ از سببِ نازکیِ
دل، به جهتِ رسیدنِ به یک حقیقتِ نو ...
«نازکیِ دل سببِ قُربِ توست / چون شکند کارِ تو گردد درست»!
شاید منظورِ «سپهری» در «چشمها را باید شست ...» این بوده که چشمها گاهی نیاز دارند که با اشکهای از سرِ صدق و اخلاص شسته شوند، تا در افقی تازهتر، در زندگیِ واقعیتر، جورِ دیگری به غیر از آن جوری که تا به حال میدیدند، ببینند.
راویِ امسالمون میگفت:
انسان آمده است تا «هوش»یار باشد، نه «گوش»یار!
اگر گوشَت را برای هوشت به
کار بردی، بردی! ولی اگر هوشت را برای گوشت بکار بردی، باختی!
انسان باید یاورِ
هوشش و هوشش یاورِ گوشش باشد. بعضیها که بیهوشند، یاورِ گوششان هستند.
هر چه گوشِشان گفت و شنید باور میکنند! این باورِ از این یاور، خطرناک
است.
«هوش»یارانِ گردانِ کربلا / بیسیم چیهای عملیاتِ نصرِ 8
از راست: (1) حسین مؤمنی (2) جهانگیر (مهدی) جهانی (3) علی اکبر بیاری (4) مهدی حاجیمحمدی (5) جواد رئیسی (6) متأسفانه فراموش کردم -دوستان کمک برسونند- (7) محمدحسین آدینه
باورِ از طریقِ گوشِ بدونِ هوش، خطر است. فلذا قرآن کریم میفرماید: ... یک گوشِ دیگری لازم است برای یاریِ هوش، برای «هوش»یاری.
آیهی 46 سورهی حج در همین رابطه سخن رانده است:
امام خمینی (قَدَّسَ اللهُ نَفسَهُ الزَّکیه)، پایه گذار نظامِ مقدسِ جمهوریِ اسلامیِ ایران:
روز قدس تمایزِ منافقین از متعهدین است. / روزِ قدس روزی است که بین منافقین و متعهدین امتیاز خواهد شد. / روزِ هشدار به ابر قدرتها و تفالههای آنان است. / روزی است که باید به این روشنفکرانی که در زیرِ پرده با آمریکا و عمالِ آمریکا روابط دارند، هشدار داد. / روزی است که باید همت کنید و همت کنیم که قدس را نجات بدهیم؛ و برادرانِ لبنانی را از این فشارها نجات بدهیم. / و هشدار بدهند به این ابر قدرتها و به این تفالههائی که مانده است از آنها در ایران و چه سایرِ جاها. / هشدار به اینکه اگر از فضولی دست بر ندارید، سرکوب خواهید شد! / ما به آنها مهلت دادیم و با آنها با ملایمت رفتار کردیم که شاید دست از شیطنت بر دارند و اگر دست بر ندارند، کلمهی آخر را خواهیم گفت و خواهیم به آنها فهماند که دیگر رژیمِ سابق قابلِ برگشتن نیست و دیگر آمریکا نمیتواند به اینجا حکومت کند.
25 مرداد ماه 1358
بسم الله الرحمن الرحیم
خواستم در این ایام که روزهای ضربت و شهادتِ مولا امیرِ مؤمنان است، تسلیت بگویم. اما دیدم مگر میشود به یک «تسلیت گفتن» قناعت کرد؟! و با یک متنِ به اصطلاح ادبی، کار را تمام شده دید؟!
غفلتِ زمانه و روزمرگی، ما را طوری بار آورده که فکر میکنیم روزهای «ضربت خوردنِ» آقا مخصوصِ همین ایام است. در حالی که علی و اسلامِ علی که همان اسلامِ نابِ نبوی است، خیلی پیش از «این شب» و «آن شب» ضربه خورده است. گاهی فکر میکنم چرا بر پیشانیِ علی نقشی از اثرِ ضربتِ شمشیرِ جنگ به یادگار مانده است. نقشی که یادگارِ دورانِ دلاوریِ شیرِ خدا حیدرِ کرار است. بَدْرِیَّةً وَ خَیْبَرِیَّةً وَ حُنَیْنِیَّةً وَ غَیْرَهُنََّ. نقشی بر اقبالِ علی! بر جبههی علی، بر بختِ علی! و علی آن عالَم آرای صفات و آینهی حق.
سُبْحانَکَ یا لا اِلـهَ إلاّ اَنْتَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ یا رَبِّ
قدرِ علی را نشناختیم! نه در زمانِ خودش و نه در تمامیِ زمانها!
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند |
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند |
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند |
باده از جام تجلی صفاتم دادند |
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی |
آن شب قدر که این تازه براتم دادند |
بعد از این روی من و آینه وصف جمال |
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند |
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب |
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند |
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد |
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند |
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد |
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند |
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود |
که ز بند غم ایام نجاتم دادند |