تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

اینجا محلی است برای تبادل تصاویر و فیلم‌های دفاع مقدس و ایرانِ معاصر.
ما این وبسایت رو زدیم تا تصاویرِ روزگارِ جبهه و جنگ بدینوسیله در معرضِ نمایشِ عموم و علاقمندان قرار گیرد. لطفاً جهت تبادلِ اطلاعات، مجموعه‌ی ما را یاری فرمائید.

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

شبِ «جنابِ حُر»

يكشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۴ ق.ظ

نثارِ ارواح مطهرِ شهدای کربلا صلواتی مرحمت بفرمائید.

یا زهرا- یا زهرا- یا زهرا

امشب، شبِ «جنابِ حر» هست  / تذکر و تأملی که «امشب» در آستانه‌ی درگاهِ امیر«حر بن یزیدِ ریاحی»ست، تذکرِ «حقیقت جوئی» و بازگشتِ از خطاست.

«گر بر سرِ نفسِ خود امیری مردی ...»

یاد «دائی رضا» بخیر که در جمعِ بچه‌های جنگ، نعره می‌کشید:

تا بر سر کِبر و کینه هستی، پستی  /  تا پیرو نفس و بت پرستی، مستی
از فکرِ جهان و قید اندیشه‌ی او  /  چون شیشه‌ی آرزو شکستی، رستی

این‌ها را بچه‌ها یادگاری تو دفترچه‌هاشون می‌نوشتند.

دیشب گفتیم که برای مردمِ کوفه، «حسین» مهم بود! حسینی بودند و می‌خواستند حسینی بشن .......اما حسینی نموندند! چون پایداری و مداومتشون لنگید و زمین خوردند.
ـــــــــــــــــ

قصه‌ی خلقتِ آدم هم شنیدنی است اون زمانی که خدا به ملائکه گفت که می‌خوام «جانشینی» روی زمین خلق کنم:

و اذ قال ربک للملائکه انی جاعل فی الارض خلیفه ... (آیه‌ی 30 سوره‌ی مبارکه‌ی بقره)

فرشته‌ها به امرِ خدا آمدند و بالاخره به اندازه‌ی چند مُشت خاک از زمین برداشتند و بردند بالا که از این «خاک»، آدم خلق بشه! قصه مفصله که در این مجالِ کوتاه نمی‌گنجه. تا در نهایت این خاک به شکلِ آدم ولی بی روح به زمین منتقل می‌شه و در سرزمین مکه پهن می‌شه! جائی که قراره کانونِ توجه خداپرستان قرار بگیره!

اما روحِ آدم در کجا به کمال رسید؟ "فنفخت فیهِ من روحی" در کتابِ «قصص الانبیاءِ سید نبی الله اولیائی» آمده "در ساعتِ نهم از روزِ دهم محرم هنگامِ زوالِ آفتاب در «أرضِ نجف» روحِ آدم به کمال رسید! ـــــــــ" کجا؟! «أرضِ نجف».
 در کتابِ «قصصِ آیت الله سید نعمت االه جزایری- ص 60» از قولِ «شیخِ مفید» آورده که:
"مطابقِ احادیثِ متواتر و مستفیض است عیاشی با إسناد به امیرالمؤمنین علیه السلام می‌گوید: سرزمینِ کوفه بود که وقتی ملائکه مأمور به سجده بر آدم شدند در آن سرزمین سجده کردند!" کجا؟ سرزمینِ علی؛ سرزمینِ حسین، صحرای کربلا! ـــــــــــــــــــ سید نبی الله اولیائی میگه «أرضِ نجف» شیخِ مفید از قولِ امیرالمؤمنین می‌گه: «سرزمینِ کوفه» هر دو یکی است؛ چون فاصله‌ای بینِ نجف و کوفه نیست! این‌ها نشان می‌ده که در عالمِ مُلک و ملکوتِ خداوندی یک خبرهائی هست! این‌ها نشان می‌ده که برای رسیدن به خدا تنها زمین و سنگ و چهار دیواریِ کعبه نمی‌تونه ملاک باشه.

«حسین» در ایامِ حج و یک روز قبل از عیدِ قربان و پایانِ حج، مکه را ترک کرد تا در جای دیگری غیر از «منا» به «خدا» برسه. آقا روزِ نهمِ ذی الحجه به سمتِ کوفه حرکت کرد.

شنیدید که خدا به ملائکه گفت سجده کنید! و اذ قلنا للملائکه اسجدوا لأدم، فسجدوا   ... (آیه‌ی 34 سوره‌ی بقره)

خدا به ملائکه گفت سجده کنید! ــــــــــــ خدایا! در أرضِ نجف و سرزمینِ کوفه، فرشتگان به «آدم» سجده کردند؟!

چرا درین سرزمین؟! به آدم؟! یا به آدمیتِ این سرزمین؟!

خدایا تو چه چیز می‌دانستی و می‌دانی که فرمودی: إنی اعلم ما لا تعلمون!!

خدا به ملائکه گفت: سجده کنید! مکبر بانگ برداشت: الله اکبر، سجده!

در أرضِ نجف، در سرزمینِ کوفه!! ـــــــــــ امامِ این مُلک و ملکوت کیه که ملائک با بانگِ مکبرِ سجده، به سجده رفتند؟!

امام باید در محراب باشه دیگه! «علی»!

 //    //   //  گودی  //      //    (گودیِ قتلگاه) «حسین»!

حالا به این جمله‌ی در سلامِ «زیارتِ عاشورا» توجه بفرمائید: السلام علیک یا ثارَالله و بنِ ثاره ثارالله پسرِ ثارالله / خون در کجا ظاهر و از کجا سرازیر می‌شه؟ در محلِ حرب، از محلِ حرب = از محراب! / یکی از معانیِ «محراب» «محلِ حرب» است! [هر خونی نه ها!! چون «خون» در احکامِ دینی یکی از نجاساته ولی در همین حکم، خونِ شهید، مطهره؛ پاکه!! یادتون باشه ما داریم راجع به «ثارالله» صحبت می‌کنیم؛ ثارالله پسرِ ثارالله!] خدایا چرا «علی» امیرالمؤمنین در محرابِ مسجدِ کوفه به شهادت می‌رسه؟! در محلِ حرب، در معنای بندگی؛ در معنیِ «ابوتراب» در معنایِ ثاراللهی؟!!

خون از محلِ حرب که محرابه سرازیر می‌شه، به کجا رهنمون می‌شه؟ به سمتِ هر سرازیری و گودی!! چرا؟ چون می‌خواد «رفعت بده به پستی‌ها و گودی‌ها»!! می‌خواد ظرف‌های خالی رو از «ظرفیت» پُر کنه!! یَرفَعِ اللهُ الذینَ ءامنوا مِنکُم / ..............
و به اونهائی که در جستجوی معرفتند، درجه بده!!
←← و الذینَ اوتُوالعلمَ دَرَجات ... / (سوره‌ی مجادله – قسمتی از آیه‌ی 11) .......... خدایا چرا این صفتِ قابلِ تأملِ «گودی» در کنارِ قتلگاهِ حسین، همیشه هست؟ «گودیِ قتلگاه»؟!

این ظرفِ تهیِ از انسانیت، که "از اسلام، جز پوستینِ وارونه‌ای چیزی باقی نمونده!" ←← قراره با یک «ظرفیتی» با یک «مفهومِ بلندی» پُر بشه!!
 به غیر از گودیِ قتلگاه که درش مفاهیم و معارفی نهفته هست، نمونه‌های خیلی زیادِ دیگری هست که وقت نیست تعدادی از آن مصادیق رو بیارم
←← اما یک نمونه‌ی دیگه همین «کعبه» است که در گودترین مکان‌ها قرار گرفته!

و اینکه «علی» مولودِ کعبه است، بی دلیل نیست! چون خدا کارِ بیهوده و عبس انجام نمی‌ده! شهید آوینی می‌گه: امام باطنِ این قبله است و عجب تمثیلِ زیبائی است این که علی مولودِ [بطنِ] کعبه است!! علی و ولی محتوا و ظرفیت و باطنِ قبله می‌شه!/ چرا ما رو به قبله نماز می‌گذاریم و در همان حال موقعِ سجده، سر به مُهر و تربتِ حسین می‌گذاریم؟!

کعبه‌ی بی امام و بی ولایت بماند برای «عبدالله بن زبیر»ها / «حسین» پشت به این کعبه‌ی بی روح و بی‌محتوا می‌کنه!!

در اون واقعه‌ای که یزید بعد از شهادتِ آقا به کعبه حمله کرد به امام زین العابدین (علیه السلام) گفتند چرا «ابابیل» نازل نشد؟! آقا فرمودند چون باطنِ این کعبه که امام حسین بود رفته بود! چون حسین پشت به ظواهرِ خشک و بی روحِ این مناسک کرد!
حسین، قبل از اتمامِ حج و قبل از عیدِ قربان، حرکت کرد به سمتِ خدائی که در کربلا بود! منای حسین کربلاست. خدای حسین در کربلاست.

می‌خواد ظرف‌های خالی رو از «ظرفیت» پُر کنه!! یَرفَعِ اللهُ الذینَ ءامنوا مِنکُم / ..............
و به اونهائی که در جستجوی معرفتند، درجه بده!!
←← و الذینَ اوتُوالعلمَ دَرَجاتٍ ...

«حر» در همین مفهوم، روایت می‌شه. / خدا به اونهائی که در جستجوی معرفتند، درجه می‌ده!

 یا حسین

حالا بریم سراغِ شهیدی که هم سیده / هم علی‌‌ست / هم حسینی! شهید «سید علی حسینیِ میقان»

سال‌های اولِ پیروزیِ انقلاب، منافقین به شدت به دنبالِ جذبِ نیرو بودند. یکی از جاهائی که «سازمانِ مجاهدینِ خلق- (منافقین)-» متمرکز شده بود و برای جذبِ نیرو در اونجا کار می‌کرد، دبیرستان‌ها بودند. بیشتر هم روی نخبگان کار می‌کردند و برای عضوگیری به دنبالِ اونها بودند. در همین سال‌ها «سیدعلی» که اون موقع سالِ سوم دبیرستان بود، جذبِ سازمان شد و رسماً به این گروه پیوست.

فعالیت‌های «سیدعلی» در سازمان ادامه پیدا کرد و به خاطر نبوغ و استعدادی که در وجودش بود خیلی سریع مدارجِ سازمان را طی کرد و شد مسئولِ مالیِ سازمانِ مجاهدینِ خلق در «گرگان» و «شاهرود».

فعالیت‌های «سیدعلی» برای اهالیِ «روستای میقانِ شاهرود» و خانواده‌ی او مخفی نماند و کار به اونجا رسید که بالاخره کاسه‌ی صبرِ «حاج سید عباس» (پدرش)، لبریز شد و سیدعلی را با همه‌ی وسایل و اسباب و اثاثیه‌‌اش از خونه بیرون کرد و داشتنِ پسری به نامِ سیدعلی رو هم انکار کرد! «حاج سیدعباس» می‌گفت: "من نانِ حلال ندادم که پسرم بره منافق در بیاد!"

سیدعلی هم که تعصبِ سازمانی داشت رفت و در شاهرود خونه‌ای اجاره کرد و به فعالیت‌هاش ادامه داد. در انتخاباتِ ریاست جمهوری، از طرفدارانِ پر و پا قرصِ «بنی صدر» بود و کار به جائی کشید که علناً بر علیهِ «حزبِ جمهوری» و حتی «حضرتِ امام» فعالیت ‌نمود. تا اینکه بالاخره یک هفته قبل از «اعلانِ جنگِ مسلحانه‌ی سازمان» و چند روزی قبل از «سیِ خردادِ 60» دستگیر و روانه‌ی زندان شد! (گویا خدا می‌خواست که دستِ سید علی به خون، آلوده نشه!!) ولی با این وجود پرونده‌ی سید علی اونقدر سنگین و وخیم بود که برایش «حکمِ اعدام» بریدند!

یکی از کسانی که علیرغمِ فضای مسمومی که ساخته شده بود ولی ارتباطش را حتی در زندان با سیدعلی قطع نکرد، «دائی رضا» بسطامی بود. دائی رضا هر از چند گاهی (حتی اگر شده بوسیله‌ی نامه) به سیدعلی و حال و روزش سر می‌زد. روزهای زندانِ سیدعلی روزهائی بود که سازمان، ماهیتِ اصلیِ خود را رو کرده بود و اون «ایدئولوژی» که روزگاری سیدعلی ازش طرفداری می‌کرد، و اون سازمانی که قرار بود برای خلقش به میدان برود و مجاهدت کند حالا بی‌گناه می‌کُشت و مقابلِ خلقش قد عَلَم کرده بود و به پیر و جوان و کودکِ سه ساله‌ی همان خلقی که قرار بود برایش فداکاری کند، رحم نمی‌کرد! و با ترور و بمب گذاری و شکنجه و آتش و کشتار، مردمش را می‌کشت و از صحنه خارج می‌کرد!!

همین‌ها کافی بود تا سیدعلی کم‌کم از مرامِ به بیراهه رفته‌ی سازمان دست بردارد و به افق‌های حقیقیِ انقلابِ حضرتِ امام چشم بدوزه. سیدعلی در همان روزگارِ زندان اراده کرد تا به هرآنچه که تا آن زمان او را از حقیقت دور کرده بود، پشت پا بزنه و مسیرِ زندگی‌اش را تغییر بده. هم‌بندی‌های او خاطراتِ زیادی از این تغییر و دگرگونی در دوره‌ی زندان از او به یادگار دارند. روزهائی که سیدعلی شب‌ها را با دیدگانی پُر بار و با استغاثه و توبه و پشیمانی به صبح می‌رساند و با آه و حسرت و تأسف از خدا طلبِ عفو و بخشش می‌نمود. اون روزها در زندان‌های سیاسی، خیلی دل و جرأت می‌خواست که در دلِ اون همه منافقِ متعصب، با اون همه احساساتِ شدیدِ سازمانی، کسی بیاد و به طورِ آشکارا از هم قطارانش برائت بجوید و غرورش را بشکنه و خودش و سازمانش را گمراه معرفی کنه! ولی سیدعلی نه تنها از سازمان برائت جست بلکه شروع به محاکمه و بحثِ با نیروهای سازمان در زندان نمود و حتی در همین رابطه به تدریسِ توابین پرداخت.

بالاخره حکمِ اعدام او کاهش یافت و بعد از گذشتِ حدودِ چهار سال با حکمِ عفوِ حضرتِ امام از زندان آزاد شد.

ولی این آزادی در ذهنِ مردمِ روستا و اطرافیانِ سیدعلی، دلیلِ موجهی برای تبرئه‌ی او از گذشته‌ش نبود! خیلی‌ها به دیده‌ی قبلی و تحقیر به سیدعلی نگاه می‌کردند و هنوز موردِ اعتراضِ نگاه‌ها و حرف و حدیث‌های مردم بود. حتی بودند کسانی که خیلی صریح و واضح و حتی در حضورِ جمع به او توهین و اعتراض می‌کردند. ولی سیدعلی سرش را پائین می‌انداخت و سکوت می‌کرد.
...

خدایا! تو چی در وجودِ سیدعلی‌ات دیدی که خطابِ ارجعی به او دادی؟! «یخرجهم من الظلمات الی النور»
...
سپاه با اعزامِ سیدعلی به جبهه موافقت نمی‌کرد. ... اما اون «یدبر الأمر»ی که سیدعلی خودش را به او سپرده بود کارِ سیدعلی رو اصلاح کرد و بالاخره سید، اعزام شد. برید از همسنگران و همرزمانِ سیدعلی بپرسید که اون روزهای جنگ و جبهه‌ی سیدعلی چه بود؟!
قبری برای خودش ساخته بود و با خدای خودش حال و هوائی داشت!!
...
خدایا ما کجائیم و عالَمِ معرفتِ تو و اولیاء تو کجا؟!
نشون به اون نشون! «گردانِ کربلا»
«پاتکِ مهران»!
... عراق یک چهار لولِ ضدهوائی روی کانال تنظیم کرده بود و از بچه‌ها کُشته می‌ساخت! تیرها بی وقفه شلیک می‌شد و یکی یکی بچه‌ها می‌افتادند! تیر به نخاعِ «احمد نظری» خورده بود و تکیه به دیواره‌ی کانال افتاده بود! جفت پاهای «حسن رضائی» هم قطع شده بود و به بچه‌هائی که در حالِ عقب نشینی بودند می‌گفت :
"نارنجک‌هاتون رو برام بذارین و برین!"  اوضاع طوری نبود که بشود ماند و دستورِ عقب نشینی هم صادر شده بود! اما برای عقب نشینی باید یک عده پوشش می‌دادند تا بقیه عقب نشینی کنند. هیچ کس امیدی به زنده ماندن نداشت! آتشِ دشمن شدید بود و چهار لولِ عراقی هم مانعِ تحرکِ گردان شده بود. کم‌کم نور افکنِ تانک‌های عراقی نمایان شد! سیدعلی آرپی جی به دست از کانال بالا رفت و به قصدِ خاموش کردنِ چهارلولِ عراقی‌ها به قلبِ آتش و به خطِ دشمن زد. چیزی نگذشت که ضد هوائی منهدم شد و سیدعلی نیامد!
...
چهل روز بعد، جنازه‌‌ی سیدعلی دویست
سیصد متر جلوتر از بقیه‌ی شهدا پیدا شد. درست زیرِ پای ضدهوائیِ چهارلولِ منهدم شده‌ی عراقی‌ها!
...
«حاج سید عباس» با پای برهنه برای تشییعِ جنازه‌ی پسرش اومده بود. مدام زیرِ لب می‌گفت: علی جان! خوش اومدی پسرم، خوش اومدی بابا! سرافرازم کردی. ...
...
سید علی که به خاک سپرده شد چند ماه بعدش روزنامه‌ی اطلاعات عکسش را جزوِ نفراتِ برترِ کنکورِ سالِ 65 اعلام کرد. ولی سیدعلی به کسی نگفته بود که در کنکور شرکت کرده بوده و حالا قبول شده بود!
...

شهید سیدعلی حسینی میقان

  جاده خندق / اواخرِ سالِ 64
شهید سیدعلی حسینی نفرِ دوم از راست / دائی رضا نشسته نفرِ دوم از چپ

خدایا! ما کجائیم و عالَمِ معرفتِ تو و اولیاءِ تو کجا؟!

خبری در قصه‌ی «حر بن یزید ریاحی»ست، که اول شهیدِ معرفتِ عاشورا «حر» است!

"أنتَ حُرٌ کما سَمَّت أمُکَ حُرّا"

اول شهید در باشکوه‌ترین معنای زندگی از توبه‌کاران!

نانِ حلالِ «سید عباس» بالاخره کارِ خودش را کرد!

(روایت در شبِ چهارم محرم / مسجدِ غربای شاهرود)

  • Mohammad Abbasi

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی