در سالگردِ عملیاتِ مرصاد (قسمتِ چهارم)
بخشِ مربوط به حماسهی شهید رضا نادری
[در ابتدا لازم هست که توضیحی در این زمینه بدهم؛ (در حقیقت یک تذکر است.) و آن اینکه در عملیاتِ مرصاد، تیپ و لشکرهائی که شرکت داشتهاند هر کدامشان بخشی از عملیات را عهدهدار بوده و گوشهای از کار را گرفته بودند؛ اما من میخواهم از منظرِ «تیپ 12 قائم» (که نیروی آن تیپ بودهام) آن حوادث را برای شما شرح دهم. در این تشریح، سعیم بر این است که مطالب با سند و تصویر ارائه گردد. هم بخشهائی که مربوط به خاطرات هست و هم آن قسمتهائی که با مطالعات و تحقیقاتِ وسیع، از بَعد از عملیات مرصاد، تاکنون انجام پذیرفته است. از خداوندِ قادر و بصیر مدد میطلبم تا به اندیشه و زبانم قوَّتی عطا فرماید تا آنچه که شایسته است، جاری گشته تا به حول و قوهی او حقِ مطلب ادا گردد. الهی به امید تو، چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود گردی و ما رستگار]
میگن تاریخ تکرار میشه. این حرف، حرف درستی است. چون اگر به غیر از این بود «قرآن» این همه آیه از اُممِ گذشته و سرنوشتِ اقوام و ملل نداشت. اینکه انسانها میتوانند سرنوشتِ تاریخ را عوض کنند هم حرفِ درستی است. چون اگر این طور نبود و انسان تسلیمِ حوادثِ روزگار و گذرِ تاریخ بود، خدا این همه آیه نداشت که ای مردم از سرنوشتِ انسانها در ادوارِ مختلفِ تاریخی عبرت بگیرید. چه بسیار آدمها که به تنهائی سرنوشتِ تاریخی را عوض کردهاند و در مسیرِ زمان، قرار گرفته و شکل و جهتِ حوادثش را تغییر داده و آن را هدایت کردهاند.
...
«حاج منصور حیدری» 3 قبضه آرپیجی همراه خودش میاره توی چادر. ما زیر همین ارتفاعات، 8-7 کیلومتر دورتر از اینجا چادر زده بودیم. (اردوگاهِ صادقین تا تنگهی چهار زبر -محل درگیری- حدود 8- 7 کیلومتر فاصله داره) حاج منصور حیدری میاد تو جمع بچهها و میگه من 3 تا آرپیجی زن میخوام! نیروهای اطلاعات –عملیات، نیروهای شناساییاند، کارشون آرپیجی زدن نیست! کارشون پشت تیربار نشستن نیست! نیروی اطلاعات –عملیاتِ تیپ12 در عملیاتِ مرصاد نقشِ نیروی رزمیِ پیاده، رو به عهده میگیره، بعد «رضا نادری»، (خیلی سخته من از «رضا» تو یکی دو جمله حرف بزنم.) تو «بیت المقدس3»، (که چند ماه قبل از مرصاد در ارتفاعاتِ غرب بود) عراقیها زیر پاش نارنجک انداختند.
پاشنهی پای رضا رفته بود. میلنگید، با عصا راه میرفت؛ ولی با همون وضع، با اعزامِ اولِ مردادِ 67، همراه با گردانِ «حاج عبدالله عرب نجفی» اومد! وقتی هم که اومد، رفت سراغِ «مسعود نوروزی» (از سر تیمهای گروههای شناسائیِ واحد) و به مسعود گفت به علی آقا بگو اگه من به دردش میخورم تو واحد بمونم وگرنه برم گردان؛ از الان تکلیفم مشخص بشه. (بخاطر وضعیت پاش اینو گفته بود) علی آقا هم گفته بود: نه بمونه.
متاسفانه ما نتونستیم شخصیتهایی رو که قابلیت ملی شدن دارند رو بیان کنیم. در اون صحنهای که حاج منصور قبضههای آرپیجی رو میاره، رضا نادری به حاج منصور میگه : "حاجی یکی از قبضهها رو بده به من"
حاج منصور هم که رضا رو کاملاً میشناسه؛ توانائیهای رضا رو میدونه، بهش میگه: "رضا! من نمیخوام تو فقط تانک بزنی؛ دوشکا بزنی؛ ایفا بزنی و فکرت رو متمرکز کنی به نابودیِ ادوات و تجهیزاتِ دشمن! من میخوام اونها را طوری روی جاده بزنی که اون انهدامها و تخریب، خودش یک سد و مانعی ایجاد کنه تا ماشینهای بعدی اونا و ادواتِشون نتونند به راحتی پیشروی کنند، نقشِ تو در این درگیری اینه که جلوی سرعتِ اونها رو بگیری و به هر شکلی که شده نذاری اونها بیان جلو. .... کارِ تو «ایجاد وقفه» است، و «بوجود آوردن فرصت» تا زمانی که نیروهای گردانها برسند!" (گردانهایی که تو مقر بودند و داشتند به سرعت آماده میشدند که خودشون رو به تنگه برسونند.)
رضا نادری به همراهِ کمکهاش، یه تعداد گلوله
آرپیجی میگیرند و حرکت میکنند.
این صحنههائی روکه دارم میگم «اوایلِ
صبحِ روز چهارم مرداده». یعنی قبل از اذانِ صبح. بعد رضا نادری میاد از همین بغلِ
جاده، بغل همین جادهای که میبینید، حرکت میکنه، منافقین تو جاده بودند، داشتن
میومدند، یعنی نرسیده به این یالی که شما می بینید. این صحنهها صحنههای آغازِ
درگیریِ قبل از درگیریِ یگانها در 5 مرداده، قبل از عملیاتِ اصلیِ «مرصاد» که
تاریخش یک روز بعد از این حماسه است.
منافقین «پشت در پشت» در حال آمدن بودند. حدود 5 هزار نفر! با تجهیزاتِ کامل و مدرنِ روز، تجهیزاتِ اهدائیِ ابرقدرتها به منافقین. تانکهایی داشتند که چرخدار بوده. تانکهائی که ساخته شده بودند برای درگیری و شورشهای خیابانی، تانکهای «کاسکاولِ» ساخت برزیل. ماشینهای صفرکیلومتری که بعضاً فقط از «پادگانِ اشرف» استارت خورده بود و تا اینجا اومده بود. آخرین مدل از تویوتاهای ژاپنی و صنایعِ نظامیِ دیگر که از بلوکِ غرب و شرق به اونها هدیه شده بود.
دنیای غرب این «خود باختههای خود
فروخته» رو با ادواتِ مادیشون، به حرکت وا داشته بود که بیان به جنگ یک دنیا
محتوا و فهم. بیان به جنگِ یک دنیا عشق، عشقِ به ولایت و انقلابِ به امامِعشق، «خمینیِ
عزیز».
ایکاش فرصت میشد و ما فقط از عشقِ بچههای این عملیات به امام و ولایت و اطاعتِ
از او میگفتیم که اصلاً چطور شد این آدمها اینجا جمع شدند. حیفم میاد که قصهی شهداش
اینجا گفته نمیشه، تک تکِ اونها سابقهای دارند که خط و سیرِ اون سابقه، اونها رو
کشونده بود اینجا که در این نقطه پَر بکِشند و بِرند! اون عهد و پیمانی که عاقبتش به
اینجا رسید؛ به سر منزلِ مقصود.
شهیدانی چون
«مسلمِ اشرفی»، «احمد شیخکبیر»، «محمدتقی شریعتی»،
«غلامرضا خسروجردی»، «فریدون عباسی»، «حسنِ عامری» (که با همون یک دستی که داشت ویا با اون
دستی که نداشت، اومده بود!) «حاج عبدالله عرب نجفی» امیرِ قافلهی سیدالشهدائیهای گردانِ
دهاتیها! به گردانِ حاج عبدالله میگفتند «گردانِ دهاتیها»! خدایا چی میشد من
از حماسهی حاج عبدالله و تک تکِ نیروهای با عظمتِ این گردان میگفتم که اینها چه
حماسهای رو اینجا رقم زدند!
حماسهای که حضرتِ آقا، فرماندهی کلِ قوای کشورِ مستضعفین و مملکتِ امامِ زمان، زبان
به تحسینِ آن گشوده که فرمود:
"آنکه ایستاد تیپ قائم بود. شنیدم نقشِ تیپِ قائم در عملیاتِ مرصاد آنچنان بود که اگر نبود، منافقین آمده بودند؛ اینها در تاریخ میماند."
و حماسهی همهی اون حدودِ 60 شهیدی که
در همین یک تیکه جا از تیپ 12 قائم به شهادت رسیدند. ایکاش اینجا چند روز میموندیم
و من با موضوعیتِ هر کدوم از اونها براتون خاطره تعریف میکردم! حماسهی ماندگارِ
شهید «رضا».
تو این پیچ، اینجا رو بهش میگن «راهدار خانه»؛ ساختمونش دیده میشه. سمت چپ جاده.
رضا به همراهِ کمکهاش چند دور، دورِ این راهدار خانه میزنند تا بهترین زاویه رو
برای کمینِشون پیدا کنند. اول میرن کنجِ شمالیِ رو به سمتِ جاده رصد میکنند که
رضا میگه: نه! اینجا مناسب نیست! بعد پس از بررسیهای دقیق، رضا کنجِ جنوبیِ مشرف
به جادهی حسن آباد را بهترین مکان ارزیابی میکنه و به همراهِ تیمش همونجا مستقر
میشه. تو دل دشمن! تو شکمِ منافقین. من نمیدونم اسم این «مرصاد» و کلمهی مرصاد
رو کی گذاشته! ولی اینو میدونم که این کلمه در اینجا و در موقعیتِ رضا بهترین وجه
تسمیه رو برای این عملیات داره. مرصاد یعنی کمینگاه که رضا با اون هوش و نبوغ خود
که خدا بهش ارزانی داشته بود با هدایت خدا، این کمینگاهِ دبش رو انتخاب میکنه تا
برای منافقین جهنمی بسازه که تا اون موقع بی سابقه بوده و سر انجام همینجا مشهدش
میشه و به شهادت میرسه.
اینجا مقتلِ اوست؛ کمی پائینتر در اون گودیِ این نقطه، همانطور که خودش آرزو داشت، همانطور که خودش در آخرین دستنوشتهاش خطابِ به امام و مرشد و مقتدایش گفته بود: "تو بگو گودیِ قتلگاه کجاست؟ ما با تو بحث نخواهیم کرد!"
این فاصله را ببینید، فاصلهی ما با جاده، فاصلهی رضا تا منافقین همین اندازه بوده.
...
آن صیحهی آسمانیِ عذابِ خدا، که در قرآن آمده «ان موعدهم الصبح، الیس الصبح بقریب؟» در این زمان یک بار دیگه توسط فرشتهی نجاتی چون «رضا» و در قبضهی فهم و درایت او محقق شده است. خدا خواسته است که «او» فرشتهی نجات ما شود و از طرفی مَلَکِ عذابِ منافقین در تنگهی مرصاد. نیرویی که پیش قراول و عامل بازدارندهی ستون منافقینه. از بغل، و در دلِ این میدان، ستون ادوات و تجهیزات منافقین رو هدف قرار میده و تعدادِ قابلِ توجهی از تجهیزات و ماشینها و ادواتِ اونها رو روی جاده منهدم میکنه. اون انسداد بوجود میاد. اون فرصتی که باید بوجود میومد تا گردانها برسند بوجود میاد. شیرازه و هماهنگی و انسجام منافقین، اینجا و با این حرکت از هم میپاشه. ... فریاد استیصال و بیچارگیِ منافقین از پشت بیسیمها به گوش میرسه: چه خبره؟ چی شده؟ کی مقابل شماست؟ ...
و رضا انگار آخرین تکلیفش را به انجام رسانده است. به بهترین نحو ............. تا گردانهای دیگه که میرسند.
ادامه دارد. ..... ان شاءالله
- ۹۴/۰۵/۰۳
درد فقط جراحت نیست! هزینه فقط پول نیست!
درد یعنی زن جوونت و که قرارشی و بچه هات که جز تو هیچکس و روی زمین ندارند با این قول به امان خدا بذاری و بری که : من خودم خلیفه شهدا در بیوتشان خواهم بود
اینجا را کسی نشنید و کسی روایت نکرد که شهدایی که امثالشون توی مرصاد و گردان دهاتیها کم نیست اولین جراحتها و دردها و هزینه هایی که دادند توی اون لحظه ی جدایی از عزیزانشون بود اون لحظه ای که طفل چند ماهش سخت بغلش کرده بود و زن و بچه های قد و نیم قدش با چشای گریون ناباورانه نگاه میکردند و شاید میگفتند: من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم میردود، اما بازم راضی بودند به رضای خدا
هزینه و درد بعنی این که بگذری از همه دلبستگیها و غرق بشی توی ذات الهی که چه قشنگ گفت: اگر مجنون دل شوریده ای داشت دل لیلی از و شوریده تر بی
آره شهادت بیدرد نیست و من همچنان این را نمیفهمم