موجودی به نامِ «رضا اسدیان»
الآن خیلی چاق شده؛ خیلی که نه! خیلی بیش از حد چاق شده. اسمش «رضا»ست؛ «رضا اسدیان»
کمتر کسی هست که تو شهرِ ما اونو نشناسه. از برو بچههای جبهه و جنگ. ولی زمانِ جنگ اینقده دیگه چاق نبود! پُر بود، ولی سر حال و قبراق بود. یادِ اون رضا اسدیانِ رزمنده بخیر! خاطراتِ زیادی ازش دارم. خاطراتِ توپ!! این اواخر «رئیس» شده بود! به قولِ خودش «رئیسِ خرها»! سپرده بودنش به «قاطر»ها! خیلی با هم مأنوس شده بودند! من یادم نمیاد رضا تو این همه مدتی که جبهه بود برای یکی اشک ریخته باشه اما یکی از قاطرهاش تو «گِردِهرَش» رفت رو مین و رضا ماتم گرفته بود! کارِ هدایتِ این «زبون بسته»ها، کارِ خودش بود. هیچ کس جز رضا حریفشان نمیشد. یک تنه به همراهِ یه تعداد «قاطر» یک واحد تشکیل داده بودند بنامِ «قاطریزه»!
هلیکوپترها میاومدند این آذوقهها و مهمات رو میریختند تو میدان مین و رضا (بنده خدا!) خطر رو به جونِ خودش و واحدش میخرید و میرفت اونها رو برا بچهها میآورد.
بگذریم!
اون خاطرهای که امروز قسمت شده براتون بگم مربوط میشه به «هورالعظیم» و اون وقتی که تو «خطِ خندق» بودیم.
اون شب عراقیها، تمامِ همّ و غمِشون رو گذاشته بودند که جنگ رو تموم کنند! چون هر چه مهمات داشتند، رو سرِ ما خالی میکردند! بعد از چهار ساعت نگهبانی زیرِ اون آتشِ شدید و شدتِ و حِدتِ گرمای «هور» بالاخره «پاسبخش»ها اومدند و نگهبانیِ ما هم تموم شد و ما مثلِ باد از دلِ کانالی که به سنگرها چسبیده بود در حالِ دور شدن از اون مهلکه بودیم. اونقدر تیر میاومد که حتی داخلِ کانال هم امن نبود. تیرها میاومدند و از بغلِ دستِ ما رد میشدند، به دیوارهی کانال میخوردند و قالب تهی میکردند. «داود» (هم پُستیِ آن شبِ من) چند متری جلوتر از من میدوید. در همان حال که سرم پائین بود و به صورتِ خمیده میدویدم متوجهی رگبارِ شدید و گلوله بارانِ جاده هم بودم. برخی تیرها انگار زیگزاگ میرفتند و برخی هم کفِ جاده را نشانه رفته بودند. در حالِ دویدن بودم که یهو پام 180 درجه چرخید و زیرش خالی شد و نقشِ زمین شدم. بالاخره یکی از اون تیرها که دنبالم میکرد، بهم رسید و زمینگیرم کرد. هر چه داد زدم: "داود! داود! من تیر خوردم، کمک!" اما داود به دویدن ادامه داد و در آخرین لحظه شنیدم که فریاد زد: "میرم کمک بیارم!"
یاد گرفته بودیم
که در این طور مواقع «ذکر» بگیم. گفتم: "یا مهدی!" / "یا صاحب الزمان" / "یا فاطمهی زهرا" کسی هم نبود که به دادم برسه. مدتی
در همان حال باقی ماندم که دیدم یکی در اون تاریکی و زیرِ بارانی از گلوله با لگد کوبید
به کمرم! بر گشتم دیدم «رضا اسدیانِ» خودمونه!
گفتم: "رضا! تیر خوردم!" گفت:
"پس چرا میگی یا مهدی، یا زهرا؟!" با تعجب گفتم پس چی بگم؟ گفت؟ این طور مواقع بگو: "آخ
«ننه جون»!" / "آخ «بابا»!"
ولی با اون لگد و این شوخی زیرِ اون حجمِ آتش، رو سرم ایستاد و با کمکِ یه تعداد غواص که از خط میاومدند منو عقبِ یه نیسان بار زدند! و نیسان هم به سرعت حرکت کرد.
چشمِتون روزِ بد نبینه! .....................................................................................................
ادامهی داستان بماند برای بعد، فعلاً چند تا عکس ازش در جبهه ببینیم:
تئاتر در جبهه / نوروزِ 66 / خرمشهر
از راست: (1) حسین ترابی (2) ... میرباقری (3) رضا اسدیان (4) مرحوم محمد لطفی (5) حسین اسکندری (6) مهدی حاجیمحمدی
رضا اسدیان / موقعیتِ رحمانیه
باختران / موقعیتِ صادقین / قبل از نصرِ 8 / گردانِ کربلا
از راست: -آنها که سوارِ تویوتا هستند- (1) سید محمد میرحسینی (2) ؟ (3) ؟
ایستاده از راست: (1) سیدحسینِ میری (2) شهید محمدرضا حسینی (3) مرحوم محمدرضا قنبریان (4) رضا اسدیان (5) مجید صباغان
- ۹۴/۰۴/۲۷
سلام عزیز
قشنگ بود آفرین
حال اونی که رفته بود کمک بیاوره کمک آورد؟
این کاریکاتوری که گذاشتید از کدام کتابه؟
شما قرار بود به از طنز های دفاع مقدس بیشتر مطلب بگذارید حداقل به مناسبت اعیاد اسلامی و ایرانی هر از چند گاهی ما فقرا را به لبخندی بنوازید
ممنون