تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

اینجا محلی است برای تبادل تصاویر و فیلم‌های دفاع مقدس و ایرانِ معاصر.
ما این وبسایت رو زدیم تا تصاویرِ روزگارِ جبهه و جنگ بدینوسیله در معرضِ نمایشِ عموم و علاقمندان قرار گیرد. لطفاً جهت تبادلِ اطلاعات، مجموعه‌ی ما را یاری فرمائید.

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

موجودی به نامِ «رضا اسدیان»

شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۴ ق.ظ

رضا اسدیان

الآن خیلی چاق شده؛ خیلی که نه! خیلی بیش از حد چاق شده. اسمش «رضا»ست؛ «رضا اسدیان»

کمتر کسی هست که تو شهرِ ما اونو نشناسه. از برو بچه‌های جبهه و جنگ. ولی زمانِ جنگ اینقده دیگه چاق نبود! پُر بود، ولی سر حال و قبراق بود. یادِ اون رضا اسدیانِ رزمنده بخیر! خاطراتِ زیادی ازش دارم. خاطراتِ توپ!! این اواخر «رئیس» شده بود! به قولِ خودش «رئیسِ خرها»! سپرده بودنش به «قاطر»ها! خیلی با هم مأنوس شده بودند! من یادم نمیاد رضا تو این همه مدتی که جبهه بود برای یکی اشک ریخته باشه اما یکی از قاطرهاش تو «گِردِه‌رَش» رفت رو مین و رضا ماتم گرفته بود! کارِ هدایتِ این «زبون بسته‌»ها، کارِ خودش بود. هیچ کس جز رضا حریفشان نمی‌شد. یک تنه به همراهِ یه تعداد «قاطر» یک واحد تشکیل داده بودند بنامِ «قاطریزه»!

هلیکوپترها می‌اومدند این آذوقه‌ها و مهمات رو می‌ریختند تو میدان مین و رضا (بنده خدا!) خطر رو به جونِ خودش و واحدش می‌خرید و می‌رفت اونها رو برا بچه‌ها می‌آورد.

بگذریم!

 اون خاطره‌ای که امروز قسمت شده براتون بگم مربوط می‌شه به «هورالعظیم» و اون وقتی که تو «خطِ خندق» بودیم.

اون شب عراقی‌ها، تمامِ همّ و غم‌ِشون رو گذاشته بودند که جنگ رو تموم کنند! چون هر چه مهمات داشتند، رو سرِ ما خالی می‌کردند! بعد از چهار ساعت نگهبانی زیرِ اون آتشِ شدید و شدتِ و حِدتِ گرمای «هور» بالاخره «پاسبخش»‌ها اومدند و نگهبانیِ ما هم تموم شد و ما مثلِ باد از دلِ کانالی که به سنگرها چسبیده بود در حالِ دور شدن از اون مهلکه بودیم. اونقدر تیر می‌اومد که حتی داخلِ کانال هم امن نبود. تیرها می‌اومدند و از بغلِ دستِ ما رد می‌شدند، به دیواره‌ی کانال می‌خوردند و قالب تهی می‌کردند. «داود» (هم پُستیِ آن شبِ من) چند متری جلوتر از من می‌دوید. در همان حال که سرم پائین بود و به صورتِ خمیده می‌دویدم متوجه‌ی رگبارِ شدید و گلوله بارانِ جاده هم بودم. برخی تیرها انگار زیگزاگ می‌رفتند و برخی هم کفِ جاده را نشانه رفته بودند. در حالِ دویدن بودم که یهو پام 180 درجه چرخید و زیرش خالی شد و نقشِ زمین شدم. بالاخره یکی از اون تیرها که دنبالم می‌کرد، بهم رسید و زمین‌گیرم کرد. هر چه داد زدم: "داود! داود! من تیر خوردم، کمک!" اما داود به دویدن ادامه داد و در آخرین لحظه شنیدم که فریاد زد: "می‌رم کمک بیارم!"  

یاد گرفته بودیم که در این طور مواقع «ذکر» بگیم. گفتم: "یا مهدی!" / "یا صاحب الزمان" / "یا فاطمه‌ی زهرا" کسی هم نبود که به دادم برسه. مدتی در همان حال باقی ماندم که دیدم یکی در اون تاریکی و زیرِ بارانی از گلوله با لگد کوبید به کمرم! بر گشتم دیدم «رضا اسدیانِ» خودمونه!
گفتم: "رضا! تیر خوردم!" گفت:
"پس چرا می‌گی یا مهدی، یا زهرا؟!" با تعجب گفتم پس چی بگم؟ گفت؟ این طور مواقع بگو: "آخ «ننه جون»!" / "آخ «بابا»!"

ولی با اون لگد و این شوخی زیرِ اون حجمِ آتش، رو سرم ایستاد و با کمکِ یه تعداد غواص که از خط می‌اومدند منو عقبِ یه نیسان بار زدند! و نیسان هم به سرعت حرکت کرد.

چشمِ‌تون روزِ بد نبینه! .....................................................................................................

ادامه‌ی داستان بماند برای بعد، فعلاً چند تا عکس ازش در جبهه ببینیم:

تئاتر در جبهه
تئاتر در جبهه / نوروزِ 66 / خرمشهر
از راست: (1) حسین ترابی (2) ... میرباقری (3) رضا اسدیان (4) مرحوم محمد لطفی (5) حسین اسکندری (6) مهدی حاجی‌محمدی


رضا اسدیان در رحمانیه

رضا اسدیان / موقعیتِ رحمانیه


رضا اسدیان، باختران

باختران / موقعیتِ صادقین / قبل از نصرِ 8 / گردانِ کربلا
از راست: -آنها که سوارِ تویوتا هستند- (1) سید محمد میرحسینی (2) ؟ (3) ؟
ایستاده از راست: (1) سیدحسینِ میری (2) شهید محمدرضا حسینی (3) مرحوم محمدرضا قنبریان (4) رضا اسدیان (5) مجید صباغان

  • Mohammad Abbasi

نظرات  (۳)

سلام عزیز

قشنگ بود آفرین

حال اونی که رفته بود کمک بیاوره کمک آورد؟

این کاریکاتوری که گذاشتید از کدام کتابه؟

شما قرار بود به از طنز های دفاع مقدس بیشتر مطلب بگذارید حداقل به مناسبت اعیاد اسلامی و ایرانی هر از چند گاهی ما فقرا را به لبخندی بنوازید

ممنون

پاسخ:
اون کاریکاتور، چهره‌ی آقا «رضا اسدیان» است، منتها چهره‌ی امروزیش.
اونی که اون پائین افتاده و داره درد می‌کشه، خودمم که تیر خورده بود به پام و با لگدِ رضا دست به کمر گرفته‌ام.
تیری که به پیشونیِ رضا خورده، نشان از این داره که اون مردِ مردوته وا ایستاد و زیرِ آن همه آتش از تیر و ترکش و انفجارِ خمپاره‌ها، کمک کرد و منو از اون مهلکه نجات داد؛ هر لحظه هم امکان داشت خودش موردِ اصابت قرار بگیره.
اونی که رفته بود کمک بیاره هنوز رفته که «کمک» بیاره(بنده خدا!) معلومه خیلی معطلش کردن!
و اما بعد: این روزهای تلخی که داریم اجازه نمی‌ده که طنز بگم و بنویسم؛ یهو این «عیدِ فطرِ» بعد از ماهِ مبارک، فرصتی داد و این خاطره رو نوشتم. ولی همین طنز رو هم با غصه نوشتم چون در سالروزِ پُر غصه‌ و قصه‌ی «جامِ زهر» بودیم. نمی‌شه لبخند به لب داشت سید، نمی‌شه!!
غیر از تصویرِ «رضا اسدیان» و چیدمانِ عناصرِ تصویر و رنگ بندی و کادر و قصه‌پردازی!! کاریکاتورها با کمی دست‌کاری از کتابِ «رفاقت به سبکِ تانک» کمک گرفته شده!
سلام حاج محمد آقا
خدا قوت خیلی جالب بود واقعا اگر در زمینه طنز جبهه بیشتر کار بشه واقعا جای کار داره.
بنده ایشون رو یکبار تو شاهرود زیارت کردم و واقعا با ایشون حال کردم خیلی باحال صحبت می کردن.(خدا حفظشون کنه)
واقعا مشتاقم ادامشو هم هرچی زودتر بزارید...
درپناه حق
  • حاج عباس اکبریان
  • شماره‌ی (2) کنار برادر سید محمد میرحسینی (خلاص)، آن کسی که سوار تویوتا هست برادر دو شهید، شهیدان محمدحسین احمدی (میشل) و محمد احمدی است، به نام «علیرضا احمدی» که هم اکنون کارمند شرکت نفت در خط لوله می‌باشد.
    آن نوجوانی که در عکس به شماره‌ (3) معرفی نشده، از عزیزان «حسین آباد کالپوش» می‌باشد که من هم اسمش را فراموش کرده‌ام.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی