تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

اینجا محلی است برای تبادل تصاویر و فیلم‌های دفاع مقدس و ایرانِ معاصر.
ما این وبسایت رو زدیم تا تصاویرِ روزگارِ جبهه و جنگ بدینوسیله در معرضِ نمایشِ عموم و علاقمندان قرار گیرد. لطفاً جهت تبادلِ اطلاعات، مجموعه‌ی ما را یاری فرمائید.

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

بیاد شهدای دست بسته‌ی کربلای 4 (روایتِ دوم)

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۴ ب.ظ

این مطلب را صرفاً برای اختلاس کن‌های مملکتِ خودم و نیز بعثی داعشی‌های کمی آن‌طرف‌تر می‌گذارم!

شهید محمد رضا بیطاری

این عکس را هم که ملاحظه می‌فرمائید، عکسِ شهید «محمدرضا بیطاری» است. (ان شاءالله اگر بتوانم در آینده عکس‌هائی از جبهه و جنگِ ایشان را منتشر خواهم کرد)

دو- سه هفته‌ای بعد از کربلای 4 بچه‌ها یه افسر عراقی رو در عملیاتِ «کربلای5» اسیر گرفته بودن. «افسره» تو نگاهِ اول جذبِ «محمدرضا» شد و «سر تیر» رفت سراغش و همه‌ی پول‌هائی که همراهش بود را داد به «محمدرضا»! کلی اسکناسِ نو و تا نخورده‌ی بسته بندی شده همراهش بود؛ انگار تازه حقوق گرفته بود. بین بچه‌هائی که دور و برِ عراقیه بودند «محمدرضا» از همه عقب‌تر بود ولی گویا موجِ وجودیِ «محمدرضا»ی ما همرزمِ شما رو گرفته بود! چون شهید محمدرضا آنقدر ساده‌ی بی‌شیله پیله‌ی خاکی بود که مظلومیت از سرو روش می‌بارید.

«محمدرضا بیطاری» پول‌ها رو گرفت و بعد از اینکه اسیر عراقی منتقل شد، اسکناس‌ها رو بین بچه‌ها تقسیم کرد. هر برگ اسکناس را بخشید به یک نفر از بچه‌ها.

همین ‌اسکناس‌های نوی تا نخورده‌ی عراقی که محمدرضا به بچه‌ها هدیه می‌داد، شد غنیمتیِ بچه‌ها در کربلای 5!

حتی به مجروحین عملیات که روی برانکارد در حالِ تخلیه بودن و به آن حملِ مجروح‌هائی که مجروح حمل می‌کردند هم اسکناس می‌داد. با این بذل و بخشش‌ها بچه‌ها کلی روحیه می‌گرفتند و همین کار باعث شادی و نشاطشون ‌شده بود.

پول‌ها تقسیم شد و من ندیدم که چیزی برای خودش نگه داره!

چند روزی گذشت!

بعداز عملیات اومدیم مقر «قائمیه» که نزدیکِ دزفول بود. همون جائی که طی چهار- پنج ماهِ قبل از عملیات، همه‌ی گردان بودند و جمعِ‌مون جمع بود. اما حالا خیلی از بچه‌ها نبودند؛ یا شهید شده بودند و یا با مجروحیت جاشون رو خالی کرده بودند. چادرهای «مقرِّ قائمیه» خلوت و رها شده بود. جای خیلی از بچه‌ها خالی بود. ساک‌هاشون بود خاطراتِ‌شون بود، اما خودشون نبودند.

در اون حال و هوا «محمدرضا» اومد سراغ چادرِ ما که توی یه گروهانِ دیگه از «گردان کربلا» بود. صدایش برای من و بقیه‌ی بچه‌ها کاملاً آشنا بود. آن لهجه‌ی غلیظِ شاهرودی و آن بی‌ریائی و بی‌تکلف سخن راندنش، همه و همه برای بچه‌ها آشنا بود. این صدای مأنوس رو شنیدم که از بیرونِ چادر مرا پرس‌وجو می‌کرد! چادر رو زدم بالا و رفتم پیشش. بعد از سلام و احوال‌پرسی انگار چیزی می‌خواست بگه که روش نمی‌شد.

ولی بالاخره گفت:

"آقای عباسی! رفتم پرسیدم؛ اون پول‌هائی که از عراقیه گرفتیم مسئله‌ی شرعی داره! می‌بخشین! اون اسکناس رو باید برگردونیم!"

از اون اسکناس‌ها دو تا به من رسیده بود که یکی از اون‌ها رو پیش خودم داشتم و یکی دیگه رو داده بودم به کسی که اون‌موقع یادم رفته بود کدام یکی از بچه‌ها بود! «محمدرضا» هم فراموش کرده بود که به من دو تا اسکناس داده.

رفتم اون یه دونه اسکناسی که همراهم بود رو آوردم و موقع تحویل دادن، به «محمدرضا» گفتم که یکی دیگه از اسکناس‌ها رو به کسی دادم که الان یادم نیست کیه!

تا متوجه شد که یکی از اسکناس‌ها گم شده و نمی‌دونم کجاست! انگار که غم بزرگی به دلش نشسته باشه خیلی جدی‌تر گفت: "برای «من» مسئولیت شرعی داره!" بعد حرفش رو کامل‌تر کرد و گفت: "برای «ما» مسئولیت شرعی داره. اگه اون عراقیه ذره‌ای هم ناراضی، و تهِ دلش چیز دیگه‌ای بوده باشه «حق الناس» به گردن من و توست." و در آخر هم تأکید کرد: "این پول‌ها رو باید هرطوری که شده به صاحبش برگردونیم!"

واقعاً این حرف‌ها رو از ته دلش می‌زد. شده بود عینِ آدم‌های مغبون و مصیبت زده!

گفتم : "باور کن یادم نیست که اون یکی دیگه از اسکناس‌ها کجاست؟!"

بعد از روی رفاقت و برای دلداریِ «محمدرضا»، باورم رو نسبت به دینارهای عراقی بهش گفتم: "بابا! «تو»! خیلی سخت گرفتی! خودِ عراقیه با رضایت و از تهِ دل پول‌ها رو بهت داد. تو که مجبورش نکردی. تازه اون پول‌ها دیگه به چه دردش می‌خوره؟ این‌ها رو که دیگه نمی‌شه بهش گفت «حق الناس»! این غنیمتی‌ها حلاله حلاله!"

«محمدرضا» در جوابِ این توضیح و توجیه گفت: "اون دنیا خیلی بیشتر از این «سخت» می‌گیرن. همین اندازه که شک هم دارم، نگرانم."

 بهش قول دادم که تمام سعی‌ام رو می‌کنم تا اون یه دونه دیگه هم پیدا بشه و برگردونم.

بالاخره اون اسکناس دیگه پیدا شد و تحویل «محمدرضا» دادم.

وقتی برای تحویلِ اسکناسِ پیدا شده، رفتم سراغش اصلاً خوشحال نبود! نگران بود که همه‌ی اسکناس‌ها رو نتونه جمع کنه و از این بابت ناراحت و در فکرِ جبرانِ کرده‌ی خویش بود!

در جبهه‌ی اسلامیِ ما آدم‌هائی مثلِ شهید «محمد رضا بیطاری» پُر بودند، او بعدها در پاتکِ «گِردِه‌رش» به شهادت رسید. کسانی به شهادت می‌رسند که حساب و کتابِ دنیا و آخرتشون این‌قدر دقیق باشد.

شهید بیطاری

عکسِ جبهه ازش نداشتم؛ این تصویر را از روی فیلمِ مصاحبه‌ش برش زدم

 یادِ امثالِ «محمدرضا»شون بخیر!

قابیلی ای برادرم! و یا معشر الداعش! و یا حزب البعثی و الداعشی‌! یادِ این مسلمانی بخیر!

  • Mohammad Abbasi

نظرات  (۲)

سلام، با تشکر از شما
"به یاد شهدای دست بسته‌ی کربلای4"
با آدرس: http://harfeto.ir/?q=node/43342

در سایت "حرف تو" انتشار یافت.

چشم به راه مطالب خوب شما هستیم.

هدیه سایت "حرف تو" به شما: امام خامنه ای (ره): سلام بر دستهای بسته و پیکرهای ستم دیده شما و سلام بر ارواح طیبه و به رضوان الهی، بال گشوده ی شما. سپاس بی پایان پروردگار حکیم و مهربان را که در لحظه های نیاز این ملّت خداجوی و خداباور، بشارتهای تردیدناپذیر را بر دلهای بیدار نازل می فرماید و غبارها را می زداید.

یا علی

محمد اقا جون سلام مطاابت جدی شده عین خود جنگ حالا بذار ما هم یه شوخی کنیم عملیات تموم شده بود و توی مقر یکی از یگانها خبرنگاره مصاحبه می گرفت چشمش می افته به یه بسیجی که از توی سنگر خط پدافندی در حالیکه یه جفت پوتین رو برا واکس زدن دستش گرفته بود برخورد کرد و شروع کرد به مصاحبه که اهل کجایی و...... تا رسید به اونجا که پرسید  که برادر  چه مدت جبهه بودین و تو این مدت چه برداشتی از جبهه داشتین . :رزمنده با زبان رشتی شیرین میگه که توی این مدت مدید ی که در جبهه بودیم چیز خاصی برداشت نکردیم جز همین یه جفت پوتین بود.که بیا اینم نخواستیم بیا مال شما و پو تین رو میگیره سمت خبر نگار: این خاطره هم تقدیم اختلاسگران محترم
پاسخ:
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین
«اشنای دوست داشتنی» که گویا مایل به معرفیِ خود نیستی!
و علیکم السلام و رحمه الله برادر
و اما راجع به این موضوع که فرمودید «مطالبِ سایت، عینِ خودِ جنگ جدی شده» درست می‌فرمائید؛ خودم هم متوجه‌ی این قضیه هستم. اما باور بفرما مدت‌هاست که قصد دارم تا خاطراتِ شوخی و طنزِ بچه‌ها را در این فضای خداداده منتشر کنم، اما اوضاع و احوالِ روزگار طوری‌ست که گویا نمی‌شود و فضا اجازه نمی‌دهد تا صفحاتی از آن نشئه‌های روحانی و سرخوشی‌های بهشتیِ جمعِ بچه‌های را بیاورم. آن حالات و تلذذ‌های مستی که هم خنده بود و هم زندگی بود و هم «خدا و خداباوری» و تربیت. یادِ آن روزها بخیر!
یادِ آن شعرِ پر معنیِ «حاج رضا واحدی» مداحِ گردانِ کربلا که گاه گذاری در بینِ صحبت‌هایش برای ما می‌گفت: "اگر لذتِ ترکِ شهوت بدانی / دگر شهوتِ نفس لذت نخوانی"

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی