تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

اینجا محلی است برای تبادل تصاویر و فیلم‌های دفاع مقدس و ایرانِ معاصر.
ما این وبسایت رو زدیم تا تصاویرِ روزگارِ جبهه و جنگ بدینوسیله در معرضِ نمایشِ عموم و علاقمندان قرار گیرد. لطفاً جهت تبادلِ اطلاعات، مجموعه‌ی ما را یاری فرمائید.

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

سیف

اینجا خیابانی در بغداد، پایتختِ عراق است. و این شمشیرها که بر کفّینِ دست‌هاست، به اصطلاحِ بعثی‌ها «سیف النصر» یعنی «شمشیرِ پیروزی» است. یک نامِ دیگر هم دارد «قوس النصر» یعنی «کمانِ پیروزی»! اینجا محلِ رسمیِ رژه‌ی نیروهای مسلحِ عراقی در زمانِ صدام بوده است.


صدام یزید

ببینید او را که روزگاری چه با غرور و تکبر سوار بر اسبِ آرزوهایش شمشیر بر کمر حمایل کرده و خیلی شیک و ژیگولو در همان مکانِ «قوس النصر» سرمستِ خیالاتِ خویش است!

بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید / ...

«سردارِ قادسیه» لقبی بود که او از دلِ تاریخ و فتحِ ایرانِ ساسانی، توسطِ سردارِ سپاهِ اسلام «سعد بن ابی وقّاص» برای خویش انتخاب کرده بود!


شمشیر و سر

این تصویر زاویه‌ی دیگرِ همان «سیف النصر» است و این کلاه‌های آهنی، کلاهخودهای رزمندگانِ ایرانی جبهه‌های نبرد است و تمامیِ این‌ها را که واقعی است از منطقه‌ی جنگیِ نبردِ با ایرانی‌ها و از داخلِ جبهه برای ساختِ این نماد، آورده‌اند.

به تصویر نگاه کنید؛ شمشیری که روی هواست و کلاهخودهائی که در ظاهر، نمادی از قطعِ سرهای سربازانِ ایرانی است که در زیرِ برق و افراختگیِ آن، به زمین افتاده‌اند و در نهایت، همان منظورِ مدِّ نظرِ صدامی‌ها که شمشیر برای آنها نمادِ پیروزی است و سرهای بریده نمادِ شکست!

اما!

... / بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست

نیروهای آمریکائی در سیف النصر

این تصاویر هم چند صباحی بعد از همان روزگار است و این خیابان همان خیابانی است که روزگاری محلِ رسمیِ رژه‌ی نیروهای مسلحِ عراقی در زمانِ صدام بوده است. و آن تصویرِ سردارِ قادسیه که یادتان هست که سوارِ بر اسبِ آرزوهایش و در افقِ خیالاتِ باطلش رؤیای فتحِ ایران را در سر داشت؟ حالا این رژه‌ی آمریکائی‌ها دقیقاً در همان مکان جولانِ صدام و ارتشِ نحسش صورت گرفته است. آن شمشیری که قرار بود برای صدام و آرمان‌هایش پیروزی و افتخار بیافریند این چنین توسطِ تانک‌ها و نیروهای متخاصم و مهاجمِ غربی و آمریکائی تحقیر و بی اثر شده است. و این تصویر دقیقاً در زمانی گرفته شده است که صدام، فراری است و خبری از آن همه دبدبه و کبکبه و خیال و آرزوها و فتح و پیروزی‌اش نیست و روزگارِ یکه تازیِ خیانت و جنایتِ دورانش به پایان رسیده است.


ویلی اینجا بوده است

و اما آن سربازِ آمریکائیِ مهاجم، روی یکی از کلاه‌های آهنیِ‌ سربازِ ایرانیِ وطنم چه نوشته است؟ "«ویلی» اینجا بوده است!" و تاریخِ حضورش را هم به یادگار گذاشته است! گویا این نوشته تمامِ تقدیرِ تاریخ را به قلم رانده است که ای مظلومِ! اگر ترا و اندیشه‌ات را می‌فهمیدند، ویلیِ آمریکائی از آن طرفِ دنیا نمی‌آمد و در این تاریخ، اینجا حضور نداشت!


دستِ کرم خورده

این همان دستی است که شمشیر به دست گرفته بود! دستانِ این «تندیس‌های نمادین» را از روی دستانِ صدام ساخته‌ بودند. و حالا در این تصویر، آن «سربازِ آمریکائی» از درونِ دستِ چسبیده به شمشیرِ صدام، بیرون زده است تا عکسِ افتخارِ فتح و پیروزی بر صاحبِ آن دست بگیرد. گویا این دست‌ها را کرمِ آمریکائی خورده و پوسانده است!


 دست کرم خورده‌ی صدام

...

قربانِ امام و آن اندیشه‌ی زلالِ حسینی‌اش که می‌فرمود: "خون بر شمشیر پیروز است" این همان شمشیرِ شکست خورده در برابرِ خون است.
به این نمادهای سرِ بی تن نگاه کنید! به این کلاهخودها؛ 

کلاهخودهای ما

قربانِ شهدا و آن راه و رسمِ عاشورائی‌شان که در مکتبِ مُحرَّم، مُحرِم شدند. ماهی که امامشان، آن مرشد و مرادِ اعظم، فرمود: "خون بر شمشیر پیروز شد، ماهی که قدرت حق، باطل را تا ابد محکوم و داغ باطله بر جبهه‌ی ستمکاران و حکومت‌های شیطانی زد، ماهی که به نسل‌ها در طول تاریخ، راه پیروزی بر «سرنیزه» را آموخت... ماهی که باید مشتِ گره کرده‌ی ‏آزادی‌خواهان و استقلال طلبان و حق‌گویان بر تانک‌ها و مسلسل‌ها و جنودِ ابلیس غلبه کند و کلمه‌ی حق، باطل را محو نماید."

تفکر دنیای متکی بر باورِ ماده و مادی نمی‌فهمد که «خون» یعنی چه! و «ثارالله» به چه معناست! نمی‌فهمد که حرکتِ عاشقانه‌ی از سرِ صدقِ عاشورائی «حسین فهمیده»‌ی ما حرکتِ حماسیِ «خون» در برابرِ نمادِ شمشیرِ دشمن، «تانک» به چه معناست که فهمیده‌ی دفاعِ مقدسِ ما را رهبرِ امامِ خود کرده است. 
فهمیده‌ای دیگر
"گاهی به دوستانی که از سرِ جهل، حرکتِ حسینِ فهمیده را زیرِ سؤال می‌برند، می‌گویم که همین یک عکس برای فهمِ آن حماسه و تاریخِ افتخاراتِ ما کافی‌ست. همین یک عکس که یک «إستاپ» و یک پلک بر هم زدن و یک لحظه از آن صحنه از آن حماسه‌ی طویلِ شجاعت و مردانگی و ایستادگی در برابرِ ظلم و تعدی و زور و تکنولوژی و سرمایه و دنیا و «فیلِ» در برابرِ «ابابیل» است. اگر در زمانِ خلقِ حماسه‌ی «حسین فهمیده‌»ی ما دوربینی نبود که آن لحظه را ثبت کند، اینجا این کودکِ فهیمِ فلسطینی که فهمیده‌ی دیگرِ این میدان است آن لحظه را در تاریخِ فداکاری و ایستادگیِ فقرِ در برابرِ غنا، مستضعفِ در برابرِ مستکبر، زنده کرده است. لحظه‌ی رویاروئی و جنگِ ایمانِ در برابرِ کفر؛ لحظه‌ی به نمایش در آمدنِ جنگِ بینِ باورِ به قدرتِ مستضعفین در برابرِ ابهت و هیمنه‌ی پوشالیِ مستکبرین؛ ایستادگیِ «تن» در برابرِ ارابه‌ی خدایانِ صهیونیزم، یعنی «تانک». این ایستاده‌ی در برابرِ «مرکاوا» که در معنیِ اسرائیلی‌اش یعنی «ماشینِ خدا» همان کودکِ فهیمِ فلسطینی است. همان «فهمیده» که این بار در اورشلیم ظهور کرده است.

خدایا! چرا «حسین» و تفکرِ حسینی همیشه مظلوم و تنهاست و این استراتژیِ «معنا»، «متن» و «مضمون» پیوسته «هل من ناصرٍ ینصرنی» می‌طلبد؟ و 72 تن، همیشه‌ی تاریخ تعدادشان اندک است؟ چرا دولتمردانِ «انقلابِ اسلامی»، مسئولینِ «انقلابِ علوی و حسینیِ حضرتِ امام»، سیاستمدارانِ «انقلابِ باورِ به خدا»، سرانِ «انقلابِ انتظار»، (که به قولِ آوینیِ شهید، امام به ما فهماند که انتظار در مبارزه هست) و خواصِ «انقلابِ انتظارِ مهدوی که دائم در حالِ مبارزه هست و خواهد بود»، در برابرِ دنیایِ استکباریِ زر و زور و تزویر، این قدر منفعل و خود باخته ‌است؟ در حالی که امامِ اعظم و بنیانگذارِ این نهضت با منش و دکترینِ عاشورا بر حکومت‌های مستبدِ دنیا باورِ یزیدسیرت، پیروز شد! و دنیای متریال و ماده و مظاهرِ قدرت‌های پوچِ شیطانی را در برابرِ ابهت، شکوه، عزت، سربلندی و قدرتِ متکی بر باورِ به غیبِ اسلامِ نابش که می‌فرمود «ما غیر از خدا کسی را نداریم» به زانو در آورد و پیوسته در هر لحظه از روزگارش آنها را خُرد، ذلیل، و مغلوب کرد؟!

 آری اگر این تفکر، مظلوم واقع شود و زیرِ شمشیرِ دنیاباوریِ «مُلکِ ری» بر زمین بیفتد، گاهی «عمروعاص»، زمانی «عبیدالله» و چند صباحی «ویلیِ آمریکائی» بر مسندِ امر و نهیِ مسلمین باقی خواهند ماند و پرچمِ استکباریِ دشمنانِ دین، بر بلندای اجتماعِ مسلمین به اهتزاز در خواهد آمد و شیطان، زمامِ امورِ آنان را به دست خواهد گرفت؛ آری زمان این را ثابت کرده است!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

همان روزها من بصره بودم. اوضاعِ شهرِ بصره به سامان نبود. انگلیسی‌ها و آمریکائی‌ها به بهانه‌ی صدام آمده بودند. در واقع صدام آنها را آورده بود تا آخرین لحظاتِ سرسپردگی، ذلت و حقارتش را دنیا به نظاره بنشیند. سوراخ موشی و فرار و آن فریادهای از سرِ استیصال که: "نزنید! شلیک نکنید! من صدام حسین رئیس جمهور عراق هستم!" آنقدر بزدل و ترسو بود که حتی به اندازه‌ی محافظینش که برای ساعتی آمریکائی‌ها را دست به سر کرده بودند تاِ ردِّ او را گم کنند هم مقاومت نکرد.

بالاخره آن کفتارِ پیر و آن جرثومه‌ی پلید، «صدام یزید» پس از عمری دنائت و استکبار، بی رحمی و سفاکی، دیکتاتوری و ددمنشی، به تله‌ی روزگارِ خود ساخته‌اش افتاد.

بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید   /    بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست

صدام حقیر
بر بالِ عقاب آمد و آن تیر جگر سوز   /    وز عرش مر او را بسوی خاک فرو کاست
بر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماری   /    وانگاه پر خویش کشید از چپ و از راست
گفتا: «عجبا این که ز چوب است و ز آهن   /    این تیزی و تندیّ و پریدن ز کجا
خاست؟!»
چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید   /    گفتا: «ز که نالیم که از ماست که بر ماست.»

عقاب‌های صدامی و عقاب آمریکائی

سمت راست: عقابِ عراقی / سمتِ چپ: عقابِ آمریکائی

قرارگاهِ ما «جامعه بصره» بود. عرب‌ها به دانشگاه، «جامعه» می‌گویند. جائی در نزدیکیِ یکی از میدان‌های بزرگِ شهر.

میدانی به نامِ «سعد بن ابی وقاص» که محلی‌ها این نام را خلاصه‌اش کرده بودند در «سعد». و بهش می‌گفتند: «ساحت سعد» یعنی میدانِ سعد. البته نامِ محلیِ دیگری هم داشت: «ساحت قَرَش» یعنی «میدانِ کوسه»! بینِ جائی که ما بودیم و نمادی که در وسطِ میدانِ سعد قرار داشت حائل و حاجزی نبود تا مانعِ دیدِ ما شود و نمادِ نصب شده در وسطِ این میدان که به گفته‌ی عراقی‌ها یک کوسه بود! کاملاً در دیدرسِ ما قرار داشت. 

از دوستانِ عراقی‌ام پرسیدم: "این تندیسِ کوسه در وسطِ میدانِ سعد نشانه‌ی چیست؟" دیدم آنها‌ از پاسخ به سؤالم طفره رفتند! فهمیدم که نمی‌خواهند حقیقتی را برای من باز کنند و از کشفِ مسئله‌ای فرار می‌کنند. هر قدر که آنها از زیرِ بارِ سوالم در می‌رفتند من مشتاق‌تر می‌شدم که رمز و رازِ و چیستیِ آن نماد را بدانم. در نهایت، یکی از نگهبانانِ دربِ ورودی و خروجیِ دانشگاه مسئله را برایم روشن کرد و موضوع لو رفت.

او توضیح داد که «صدام» در پیِ شکستِ ایرانی‌ها در عملیاتِ کربلای 4 به نشانه‌ی آن شکست، دستورِ ساخت این نماد را در این میدان صادر کرد. تندیسی از یک کوسه که نمادی از غواص‌های ایرانیِ این عملیات بود و یک سربازِ عراقی که روی باله‌های این کوسه ایستاده و با شمشیر در حالِ جدا کردنِ سرِ این کوسه بود؛ تا به نشانِ غلبه و پیروزیِ ارتشِ عراق و به یادِ عملیاتِ شرقِ بصره‌ی ایرانی‌ها این نماد برای همیشه در این میدان به یادگار بماند.

به محضِ اطلاع از این موضوع خواستم تا به میدانِ «قَرَش» برسم که اجازه ندادند. چون شهر امنیت نداشت؛ گاهی صدای تیراندازی به گوش می‌رسید و درگیری‌های پراکنده‌ای هنوز در درون شهر وجود داشت. هر قدر تلاش کردم و هر چه ترفند زدم کارگر نیفتاد. می‌گفتند مردم مخفیانه افتاده‌اند پیِ بعثی‌ها و آنهائی که خیانتشان محرز است را می‌کشند و صبحی نیست که جسدِ یکی از آن‌ها در گوشه و کنارِ خرابه‌ها و زباله‌دان‌ها پیدا نشود. بالاخره با هماهنگیِ یکی از عراقی‌هائی که موتور سیکلت داشت بی اجازه به سمتِ این نماد راه افتادیم. رفتیم و رسیدیم به «نمادِ غواص‌های ایرانیِ کربلای 4» 

نماد غواص‌های عملیات کربلای 4

قربونِ شهدای غواصِ کشورم برم! اینجا هم چه با ابهت و چه با شکوه جلوه‌گری می‌کردند. دیدم اثری از آن سربازِ عراقی که می‌گفتند شمشیری به دست داشته و در حالِ قطعِ سرِ این کوسه بوده، نیست! به آن بنده خدا که همراهم آمده بود، گفتم آن سربازِ عراقی کجاست؟ گفت زمانی که آمریکائی‌ها حمله کردند این میدان عرصه‌ی تاخت و تازِ آنها بوده است و بینِ نیروهای طرفدارِ صدام و آنها درگیری در گرفته و آمریکائی‌ها با گلوله‌ی تانک و با هدفِ شلیک به سمتِ مواضعِ بعثی‌ها سربازِ عراقیِ سوار بر کوسه را پرانده‌اند!

دیدم پوتینِ سربازِ عراقی، در حالی‌که تیرآهنِ نگهدارنده‌ی آن از داخلِ پوتین بیرون زده بود، بر جای مانده و دیگر هیچ. تیر‌آهنی که از پوتین بالا زده بود دقیقاً شبیهِ استخوان و اسکلتِ پا بود! به آن بنده‌ی خدا گفتم: "حالا کدام یک شکار شده‌اند، آن‌ سربازِ عراقیِ شمشیر به دست یا این کوسه‌ی سر پا ایستاده‌ی هنوز زنده؟!"

عکس‌های متعددِ زیادی از زوایای مختلف از «نمادِ غواصانِ ایرانیِ در عملیاتِ کربلای 4» گرفتم. عکس‌هائی که باورم را بارور ‌کرده بود. یادم هست ماه‌های پایانیِ جنگ بچه‌‌های آباده سرودی را سرودند که آوازه‌اش به جبهه‌ها هم رسید:

نماد غواص‌های ایرانی در کربلای 4

نهنگِ آبِ دریایم / پلنگِ کوه و صحرایم
مو آروم نمی‌گیرم / تا تقاصم رو نگیرم

                
...

و من در کنارِ عظمت و جاودانگیِ همان نهنگی بودم که روزگاری بدان افتخار می‌کردیم. قَرَشِ عراقی‌ها کوسه نبود و بیشتر به نهنگِ شعرِ بلندِ سرزمینم شباهت داشت چرا که کوسه آن هم کوسه‌ی مهاجمِِ وحشیِ خطرناک، بیشتر به دندان‌های خوفناکش شهره هست اما این کوسه گویا اصلاً دندانی نداشت که خوفناک باشد؛ وانگهی «این ماهیِ فتاده به هامون» که ما در وصفِ آقامون «امام حسین» در ادبیاتمان هم از آن بهره جسته‌ایم در نهایتِ استواری و قوام و ایستائی بود و گویا هنوز زنده؛ هر چند زخم‌هائی بر پیکرش مانده بود اما رویِ تنِ این به ظاهر کوسه، کودکانی مشغول بازی بودند که انگار حیاتشان را از همان ماهی می‌گرفتند. در سر و چهره‌ی ماهی‌ که قرار بوده توسطِ سربازِ صدامی از تن جدا شود، مظلومیت، مهربانی و محبتی نهفته بود که انسان را بیشتر جذب می‌نمود تا دفع! و تو به جای تنفر با آن انس می‌گرفتی و احساسِ قرابت داشتی.

کوسه، متمایلِ در حالِ سقوط و یا افتاده نبود و کماکان روی پا و یا همان دُمِ خود ایستاده و محکم و برقرار بود. آن دهان و آن چشمانِ باز و آن آمادگی و تقلای بدن که گویا هنوز در حالِ نبرد و مقاومت است. و آن انعطاف و شکلِ دایره واری که این تندیس به خود گرفته بود نمادِ هستی و محبت و زندگی و طپش و تپندگی داشت که به قولِ یکی از دوستانِ هنرمندم سرِ ماهی و دمش در جائی به هم رسیده بودند که قلب را تشکیل ‌می‌دادند.

دیدم این نماد در بزرگترین میدانِ عراق است. بصره دومین شهرِ عراقی به لحاظِ وسعت و اولین شهر به لحاظِ اقتصادیست و این میدان یکی از بزرگترین و شاید بزرگترین میدان از میادینِ کشورِ عراق بود.

ذهنم رفت سراغِ آن پایه‌های مجسمه‌ای که چند روز قبل از آن در ساحلِ غربیِ شط العرب دیده بودم. تمامیِ مجسمه‌هائی که روزی بر گُرده‌ی آن پایه‌ها سنگینی می‌کرد نابود شده بودند و چیزی جز پایه‌ها باقی نمانده بود.

ساحل شط العرب

حکایتِ آن همه «پایه مجسمه» بر ساحلِ رودخانه‌ی شط العرب چه بود؟! رفتم سراغِ اینترنت و با پیگیریِ موضوع، فهمیدم که روزگاری صدامِ متجاوزِ ملعونِ مغرور از یکایکِ ژنرال‌های تیپ‌ها و لشکرهایش مجسمه‌‌ها ساخته بود و آن‌ها را در یک ردیف، در کنارِ شط العرب به نمایش گذاشته بود؛ در حالی که هر کدام از آنها انگشتِ اشاره‌ی خود را به نشانه‌ی هجوم به سمتِ ایران گرفته بودند و گویا تمامِ هم و غمِ صدامیان نابودی و فرو پاشیِ ایران و ایرانی و هویتِ اسلامی‌اش بوده است. اما حالا اثری از آنها نبود! خدایا! آنها که شهوتِ ماندنشان بود، چون تندیس‌های ژنرال‌های صدام، نماندند و آنها که شوقِ رفتنشان بود، چون نمادِ آن کوسه‌ی میدانِ قَرَش، سرافرازانه ماندند.


مجسمه‌های متکبرِ مهاجم

خدایا تو در اثرِ شمشیر و خونِ این نمادها هم تأثیرِ خونِ خودت را که حسینی است، به ما نمایاندی!


بر ساحلِ پیروزیِ خون

همان روزها اوضاعِ شهرِ بصره طوری بود که کسی جرأت نداشت بدونِ کارتِ شناسائی و بی هویت بیرون بیاید ما موقعِ عبور از ایست و بازرسی‌ها یک کارتِ شناسائی بیشتر نداشتیم که هویتِ‌مان را نشان می‌داد و آن هم پوستری بود از حضرتِ امام و مقام معظم رهبری که وقتی به پُست‌های ایست و بازرسیِ عراقی‌ها می‌رسیدیم آن دو نگهبانِ جامعه البصره که اکثرِ اوقات همراهم بودند آن پوسترِ لوله شده‌ی در دستشان را باز می‌کردند و به مأمورینِ ایست و بازرسی‌ها نشان می‌دادند و مأمورین هم با احترام و گفتنِ «سمحنا» و یا «اهلا و سهلا» راه را برای ما باز می‌کردند تا رد شویم.

امام و رهبر

این تصویر شبیهِ همان پوستری است که نقشِ کارتِ شناسائیِ ما را داشت

...

رفتم کنارِ رودخانه‌ی «شط العرب» و در قسمتِ غربیِ رودخانه، جائی روبروی ایران نشستم و به کربلای 5- 4 دل دوختم! یادِ شب‌ها و روزهای عملیات افتادم. روزهای قبل می‌آمدم و در خیال و آرزویِ دنیائی‌ام نیروهای رزمنده را می‌کشاندم پشتِ رودخانه‌‌ی شط العرب. و با نَفَسِ دنیا می‌گفتم: "خدایا چه می‌شد ما 6- 5 کیلومترِ دیگر می‌آمدیم و می‌رسیدیم اینجا و پشتِ همین رودخانه پدافند می‌کردیم و آن موقع صدام را به تسلیمِ وا می‌داشتیم!" 

اما حالا حسّم کربلای پنجی شده بود. خدایا شکرت! ما به «کربلا» رسیده بودیم؛ یاد «حاج همت» بخیر که می‌فرمود: "کربلا رفتن خون می‌خواهد"

حاج ابراهیم همت

او که ارزشِ خون را و استعدادِ فتح آفرینی‌اش را فهمیده بود. شهدای ما نه تنها ساحلِ غربیِ شط العرب را از لوثِ وجودِ بعثی‌ها پاک کرده بودند، بلکه تندیسِ مقاومت و ایستادگیِ نسلِ روح اللهیِ خمینیِ عزیز را نیز در وسطِ میدانِ سعدِ شهرِ «بصره» به نام و ابهتِ «قَرَش» در برابرِ دشمنان به نمایش گذاشته بودند! بچه‌های ما خیلی پیش از این روزها، به کربلا رسیده بودند. آن هم با خون؛ آن چنان که گوئی تمامِ عراق تحتِ سیطره‌ی مرامِ ثاراللهیِ حسین بود.

 ...

برای برگشت، مسیرِ بصره شلمچه را انتخاب کردیم. خیلی دوست داشتم تا مناطقِ نبردِ روزگارِ جنگ را از فِلِشِ رو به خرمشهرِ عراقی‌ها یعنی از بصره، تنومه و شلمچه‌ی آنها ببینم. بینِ راه یک نفربرِ آمریکائی جلوی ما را گرفت و یکی از یانکی‌های «دمُده شده‌ی دنیائی» که بر سر و کولش کلّی مظاهرِ مادی و تجهیزاتِ دنیائی آویزان کرده بودند تا در نظرِ دنیاباوران، پُر یال و کوپال بنماید، با حمایتِ زرهیِ پشتِ سرش و یک مسلسلِ همراهش آمد و ما را از ماشینِ‌مان که یک بنزِ ده تُن بود، پیاده کرد. دوستانِ همراهم خیلی سفارش و توصیه‌ام کردند که مواظبِ حرف زدن و رفتارم باشم. می‌گفتند این‌ آمریکائی‌ها به دنبالِ بهانه‌اند؛ یه وقتی گَزَک دستشان ندی! حتی مُصر بودند که دوربینِ عکاسیِ همراهم را هم یک جورائی مخفی کنم. ماشینِ ما با علامتِ ایستِ آمریکائی‌ها ایستاد و من هم دوربین به دست از ماشین پیاده شدم. hello how are you mr? سربازِ آمریکائی هم که فکر می‌کرد ما عرب هستیم به عربیِ انگلیسی مالیده شده‌ی غلیظی! جوابم را ‌گفت: «ألَم دول لِل لا!» منظورش «الحمدالله» بود که با کلی تمرین به آن صورت در آمده بود! دور و برِ ماشین را وراندازی کرد و بعد پا در رکابِ پله‌ها گذاشت تا داخلِ کابین را هم نگاه کند. در تمامِ این لحظات با آن بی سیمی که به کلاهِ سرش وصل شده بود با فرمانده‌اش که در داخلِ نفربر اوضاع را رصد می‌کرد در تماس بود و مثلِ «ماشینِ کوکی» گوش به فرامینِ او بود. کارش که تمام شد ازش خواستم که می‌شه یک عکسِ یادگاری با هم بیاندازیم؟ این بار فرمانده ازش خواست که بگوید ما به او چه گفتیم؟ او هم درخواستِ ما را مطرح کرد و فرمانده‌اش هم اجازه داد و ما هم این عکسِ یادگاری را در سرزمینِ شلمچه‌ی عراقی‌ها انداختیم.

ابهت پوشالی

مجبور شدم که روی صورتِ یکی از همراهانم را بپوشانم. احساس کردم اجازه‌ی انتشارِ تصویرش را ندارم.

با این عکس خواستم بگویم که همه‌ی این مظاهرِ آویزانِ به او که یک جوانِ 25 -24 ساله بود هیچ است. این مظاهر، فقط ماسک است و صورت و در اندرونش هیچ قدرت و شوکتِ باورمندی به جز دنیا و متریال و ماده نیست. و این همه هیچ، در برابرِ باورِ برو بچه‌های خدا باورِ ما هیچِ در هیچ است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

لینک به مطلبِ «خلاصه‌ی این بحث»

  • Mohammad Abbasi

نظرات  (۷)

سلام علیکم
لا حول ولا قوة  الّا بالله العلی العظیم.
اللهم عجل لولیک الفرج-آمین
با سلام و آرزوی سلامتی برای شما محمد جان
خدا وکیلی خیلی سایت خوب و بروزی داری در مورد سرزمین نفرین شده عراق همین را بس که همیشه در حال جنگ و خونریزی می باشد چرا که فرق بین دوست و دشمن را نمی دانند و خدا وکیلی اگر الان سردار سلیمانی نباشد و  همینطور شیعیان عراق داعش کل عراق را گرفته بود و من از این زورم میاد که همین نمادهای دروغین مزخرف باقی بماند و  مردم عراق به آن افتخار کنند پس باید از بین برود واینکه این سرباز آمریکایی یعنی میخام بگم که (.... .....) نخواهد شد یعنی کل شهامتش همون لباسو پوتینش هست و بیسیمش اخ که چقدر دوست دارم با اینا دس به یقه بشم و خرخره شو بجوم.
پاسخ:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
و علیکم السلام آقا مجید عزیز. خدا ترا و برادرانِ گلت را در صحت و سلامت و تندرستی کامل حفظ فرماید.
و اما ای عزیز! آن نمادهائی که روزی قرار بود تا یاد آورِ شوکت و فتح، برای صدامیان باشد حالا تبدیل به عزت و نصر برای فرزندانِ عاشورائیِ اسلام شده است. پس الهی که بگذارند تا بماند.
از الطافِ حضرتعالی نسبت به «تمدنِ خاکی» سپاسگزارم. توئی که از اهالیِ همین قبیله‌ای!
حاج اقا تقبل الله

سلام

ای والله خیلی جالب بود توفیقاتت روز افزون باد

با این نماد ها و تماثیل این سؤال به ذهن می آید که فرد نارسیسیزم اهریمنی ایی مانند صدام چرا اینقدر هنرمندانه و پر رمز و راز جریان ستمگری و دیکتاتوری خود را به نمایش می گذاشت؟

در فاو هم نماد ایران را همانند کشتی در حال غرق شدنی ساخته بودو مجسمه نحس خودش در تماشا که یعنی ایران را ما چون کشتی غرق می کنیم و به تماشا می نشینیم!!!

آیا مردم عراق هم این نماد ها را می فهمیدند؟ یا صدام توضیح می داد؟ اصلا نماد ها از فکر خودش تراویده بود یا اتاق فکر و هنر داشت؟

این جلوه های هنر مندانه برای مردمی که غرق در نکبت فقر و فلاکت بودندو در بدترین شرایط زندگی می کردند چه معنایی داشت؟ مگر شکم گرسنه و فقر سرکش هم نماد شناسی می فهمد؟

چرا آقای هنرمند؟

پاسخ:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
و علیکم السلام جانِ برادر
جالب است که بدانیم در بصره و در رودخانه‌ی شط العرب هم یکی از کشتی‌های متعلق به صدام غرق شده بود و من عکسی را از این صحنه به یادگار دارم که یکی از سربازانِ آمریکائی در حالی که سلاحش را به دوش حمایل کرده بود، در حالِ نظاره بدان است. یک جای دیگری هم بود که یکی دیگر از کشتی‌های متعلقِ به او غرق شده بود که این‌ها تمثیلِ همان معناست که سفینه النجاه «حسینِ بن علی» صلی الله علیه و علی آبائه الطاهرین است و الائمه المعصومین هدی علیهم الاف التحیه و الثناء.
خیلی حال کردم با حرفات دمت گرم داداش
  • سرباز ولایت
  • اللهم احفظ قائدناالخامنه ای (حفظه الله)

    خسته نباشید استاد

    کلاستون در دوره آموزش راویان عالی بود

    اللهم عجل لولیک الفرج

    پاسخ:
    بسم الله الرحمن الرحیم
    اللهم احفظ قائدنا الخامنه‌ای حفظه الله
    ما همه ریزه خوارِ سفره‌ی شهدائیم. قوَّتی اگه بوده از خودشون بوده و ضعف‌ها از «من»‌ها که وانفسا!

    جاده مانده است و من و این سرِ باقی مانده
    رمقی نیست در این پیکرِ باقی مانده

    نخل‌ها بی سر و شط از گل و باران خالی
    هیچ کس نیست در این سنگرِ باقی مانده

    توئی آن آتشِ سوزندهی خاموش شده
    منم این سردیِ خاکسترِ باقی مانده

    گرچه دست و دل و چشمم همه آوار شده است
    باز شرمنده‌ام از این سر باقی مانده

    روزو شب گرمِ عزاداریِ شب بوهاییم
    من و این باغچه‌ی پرپرِ باقی مانده

    شعرِ طولانیِ فریادِ تو کوتاه شده است
    در همین اسب و همین خنجر باقی مانده

    پیشکش باد به یک رنگی‌ات ای پاک‌ترین
    آخرین بیت در این دفترِ باقی مانده

    تا ابد مردترین باش و علمدار بمان
    با توام ای یلِ نام آورِ باقی مانده

    بسم رب الشهدا و الصدیقین
    از انرژی مثبتی که در دوره آموزش راویان به ما دادید سپاسگزارم. خداحفظتان کند و التماس دعا

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی