تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

اینجا محلی است برای تبادل تصاویر و فیلم‌های دفاع مقدس و ایرانِ معاصر.
ما این وبسایت رو زدیم تا تصاویرِ روزگارِ جبهه و جنگ بدینوسیله در معرضِ نمایشِ عموم و علاقمندان قرار گیرد. لطفاً جهت تبادلِ اطلاعات، مجموعه‌ی ما را یاری فرمائید.

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

یا حسینِ مظلوم

چهارشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۱۰ ق.ظ

شهید مجتبی کاویانی

مجتبی کاویانی / فرمانداری خرمشهر / ساعاتی قبل از عملیات کربلای پنج (غروبِ منجر به عملیات)

رفتم سراغِ «پیشانی بندِ یا حسین» که از دستِ «مجتبی کاویانی» قایمش کرده بودم! آن هم به خیالِ خودم در امن‌ترین جا که عقلِ جن هم به آن نمی‌رسید؛ بینِ دو لایه‌ی فانسقه‌ی بندِ حمایلم. فکر می‌کردم با این مخفی‌‌کاری، جاش محکمِ محکم است.

 آنقدر برای به دست آوردنش پاپیچ شد که گمان کردم بالاخره به پیشانی بند دست می‌یابد. خودش به هر زبانی و به هر طریقی حریفم نشد. واسطه فرستاد و پس از آن واسطه‌هائی. اما او هر اندازه که اصرار می‌کرد «من» مصمم‌تر می‌شدم که پیشانی بند را ندهم و برای «خودم» نگه دارم.

به خصوص وقتی که فهمیدم در تمامِ گردان، همان  یک پیشانی بندِ سبز رنگِ یا حسین بوده است که بدون این‌که بخواهم، قسمتِ «من» شده بود.

با تمامیِ اصرارها، واسطه‌ها و پا در میانی‌ها پیشانی بند را به مجتبی ندادم. حالا خبرِ شهادتِ او را می‌شنیدم.

شهیدان سید موسی حکیمی و مجتبی کاویانی

از راست: (1) شهید سیدموسی حکیمی (2) محمدحسین آدینه (3) داود بیرجندی (4) شهید مجتبی کاویانی

رفتم سراغِ پیشانی بندِ سبزِ «یا حسینِ مظلوم»، می‌خواستم بهانه‌ای پیدا کنم برای «عقده»هایم. نوش داروئی پس از مرگِ سهراب؛ می‌خواستم مجتبی را حس کنم. آن موقع که زنده بود، نشد و حالا با رفتنش حسرت به دل شده بودم. رفتم تا آن  پیشانی بندِ «یا حسینِ مظلوم»، گره از عقده‌ام باز کند. اما پیشانی بند، نبود! بینِ دو لایه‌ی فانسقه را خوب گشتم؛ بندِ حمایل و فانسقه را از کمرم باز کردم، نه نبود! اطرافم را خوب گشتم؛ محلِ تردّدم را خلاصه همه جا را زیر و رو کردم، نبود! همین شبِ گذشته، آخرهای شب، لحظه‌ی رها شدنِ بچه‌ها از نقطه‌ی رهائی، موقعِ حرکتِ غواص‌ها یک بارِ دیگر وارسی‌اش کردم، چه جائی بهتر از آنجا که همیشه همراهم است! اما حالا نبود!

با این‌که مطمئن بودم که به غیر از آنجا جای دیگری پنهانش نکردم ولی با این حال تمامِ جیب‌هایم را گشتم؛ رفتم سراغِ کوله پشتی و وسایلم، همه چیز را زیر و رو کردم ولی مثلِ این‌که قرار بود مثلِ خودِ مجتبی ناپدید و مفقود شود! نبود که نبود!

بیش از پنج ماه شبانه روز همراهم بود؛ در طولِ این مدت مجتبی تلاش کرده بود تا به آن پیشانی بند دست یابد، حالا گُم شده بود. به خیالم هم نمی‌گنجید که افتاده باشد؛ یعنی امکان نداشت که افتاده باشد؛ کسی هم از جایِ آن اطلاع نداشت. ولی گویا مثلِ خودِ بچه‌های «پدِ غربی» مثلِ مجتبی و دوستانش، مثلِ زمانی که گذشت، از دست رفته بود!

دلم گرفته بود و بیش از پیش گرفت.

پیشانی بند را به مجتبی ندادم و حالا هر دو را از دست داده بودم؛ ... و آن اقبال و آزمایشی که رفوزه‌ام کرده بود.

ایکاش با آن همه اشتیاق و اصراری که مجتبی برای گرفتنِ پیشانی بند داشت، آن را داده بودم! ایکاش شرط کرده بودم که پیشانی بند را می‌دهم به قرار و شرطِ شفاعت؛ که شفاعتم کند و مطمئن بودم که قبول می‌کرد. من حتی اهلِ معامله‌ هم نبودم که چه پر سود بود! ...

اما دیر شده بود. ... دیگر نه مجتبائی وجود داشت و نه پیشانی بندی!

حالا در مقابل، مجتبی را با تمامِ قامتش می‌دیدم؛ لبخند به لب! ...

فهمیدم که او دیگر به آن پیشانی بند احتیاج ندارد. اگر قبلاً به دنبالِ پارچه‌ی سبزِ یا حسین بود حالا در کنارِ خودِ حسین است و حسین را یافته است. دلم می‌سوخت و چشمانم تار، از اشکی که در حسرتِ زمانِ از دست رفته جاری بود.

و مجتبی بود و خاطراتش که در مقابلم واضح شده بودند. با آن فرمتِ متفاوتِ دندان‌های پیشینش که تصویرش را در ذهنم دائماً تکرار می‌کرد. ... به خصوص آن روزهای آخر و حرکاتِ شنایش؛ و لحظاتِ آخر و پوشیدنِ لباسِ غواصی‌اش و چه خوب به خاطرم مانده بود آن قامتِ رعنا را که با ناز و ادا همراه بود؛ حمایلش و سلاحِ «یوزی»اش را که روی دوشش جا به جا می‌کرد تا در لباسِ پلنگیِ غواصی، در جزیره‌ی عشق، جزیره‌ی جنوبی، حاجیِ کعبه‌ی حسین شود؛ ... و آن لباسِ بهشتی چه به او می‌آمد! ... و آن آخرین نگاهِ توأمِ با لبخند که دیگر چیزی نگفت! ...

شهید مجتبی

غروبِ چند هفته قبل از شهادتِ مجتبی
از راست: (1) مجید قتولی (2) حسین اسکندری (3) حسن ابراهیمی -شهید محمدرضا حسینی بهش می‌گفت «حسن شهید» از آنجا به بعد این اسم روش ماند- (4) شهید مجتبی کاویانی (5) محمد علیمحمدی (6) محمد عباسی

  • Mohammad Abbasi

نظرات  (۶)

خدمت برادر خوبم آقامحمد عباسی از سایت زیبای شما نهایت استفاده را می برم . با دیدن عکسها یاد بچه های قدیم و با صفای جنگ شیر بچه های حرب اللهی مسجد غربای آن زمان ، شهدای با صفایی که هنوز تصویری از چهره های پاک و معومشون  این دل سیاهم را روشن میکند می افتم و بر واماندگی  و روزمرگی زندگی خو د تأسف می خورم .کاش نفحه ای از خنکای نسیم شهادت بر دلمان  بوزد و حلاوت سرسپردگی به آستان دوست را درجانمان زنده نماید.

آن فروریخته گلهای پریشان در باد

کز می جام شهادت همه مدهوشانند

یادشان زمزمه نیمه شب مستان باد

تانگویند که از یاد فراموشانند.

بنام باریتعالی   و بنام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست  کربلای جبهه ها یادش بخیر سرزمین نینوا یادش بخیر ; یاد روزی که بسیجی میشدیم  شمع شبهای دوئیجی می شدیم   ; یاد و خاطره همه شهدا گرامی خداوند شما را هم حفظ کند

سلام نمی کنم تا یه وقت بخاطر جواب سلام ندادن ترک اولی نکرده باشی.

دیشب شب شیدایی با موضوع طنز دفاع مقدس بود جات خالی خیلی فاز داد رفیقتم بود حاج ممد احمدیان رو میگم حسین ملاط ترکوند فکرشو بکن یه اوستا بنای بدون تحصیلات آنچنانی بتونه چنین تأثیر و محبوبیتی داشته باشد!

این اتفاقا رو فضای دفاع مقدس و رزمنده ها زیاد میشه دید

جات خالی بعد باس dvd شو برات بیارم انشاء الله

برقرار باشی

پاسخ:
بسم الله و بالله و علی مله رسول الله
سید جان سلام کنی یا نکنی اهلِ سلامی؛ الحمدالله / و علیکم السلام و رحمه الله و برکاته
دلم برایت تنگ شده

سابلیکم  به سبک شهید سید مسعود رشیدی!

یعنی حاجی تو این عکس 3 نفر سمت راست یعنی مجید و حسین و حسن یه جوارایی دارن به خودت نیگا می کنن!

- یکی با حسرت

-یکی به دستت

سومی هم به پای برهنه از جورابت

اگر شهید شده بودی می گفتم:

- یکی داره حسرت مقامتو می خورت

-یکی چشم امید به دست کرم و شفاعتت داره

-و دیگری دنبال رد پات تا سر منزل مقصود و منزلگاه شهادت می گرده

حالا که گذاشتی بعدا -انشاءالله- شهید بشی می گم:

- یکی تو حسرت اینه که هنوزم تو راه شهدایی و گذشته پر خاطره ات رو با شهدا به دست فراموشی نسپردی پس دمت گرم!

- یکی به دستای خالی اما پر از مهرت نیگاه میکنه که یه تنه و دست خالی به نبرد این همه دم دراز اومدی!

آ- خری هم پا برهنگی و کوخ نشینیتو می بینه که امام ره  فرمود: من یک تار موی کوخ نشینان را با خروار ها کاخ نشین بی خاصیت عوض نمی کنم!

پا برهنگانی که در جنگ مستضعفین و مستکبرین همپای امام  استوار و پایدار ماندند و اون دو تا چکمه ای که عکسشو گذاشتی(عشق کم میاره) رو به یادگاری برای ما گذاشتند.

حاجی جون! چاره ای نداری باید شهید بشی تا تا ما مضمون برای روایتگری داشته باشیم

تمدن خاکی! می شوی افلاکی « و منهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر »

پاسخ:
الهی آمین
اللهم الرزقنا به حق محمد و آل محمد و مقام و مظلومیتِ شهدا.
خدایا به نازدانه‌‌ی ابا عبدالله الحسین حضرت علی اصغر علیهم السلام این دعای سیدِ عزیز اولادِ پیامبرِ ما را در حقِ این کمترینِ بی لیاقت سرتا پا شرمندگی مستجاب فرما الهی آمین
بزرگی می‌فرمود: "خدایا ما را با ذهنیتِ دوستانمان در آن دنیا محشور کن" چون اگر پرده بیفتد و آن ستار العیوب بودنت نباشد وااااای وااااای وااااای! / خدایا گناهانِ ما را بریز و آبروی ما را مریز. خدایا ما را پاک کن و بعد خاک کن.
شهادت، اجر است؛ به هر کس که لایقش نباشد نمی‌دهند. رئیسِ این قافله، آقا ابا عبدالله، «سیدالشهدا»ست؛ مگر هر کس می‌تواند به راحتی و با لقلقه‌ی زبان و ادعای دینداری، در کاروانِ شهدائیِ او باشد؟ السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی حلت به فنائک! باید در ابا عبدالله حل شد! مثلِ حسین و اصحابِ حسین شد تا لایقِ حسین و ارواح التی حلت به فناءِ حسین شد. منِ هیچِ در هیچِ پوچِ در پوچِ پُر خم و پیچِ سر در گریبانِ خودِ در به در، کجا و کوی هستیِ حسین و «شهادت» کجا؟! الهی أتمنی الحسین؛ اتمنی الخمینی، أتمنی السید محمدرضا غربتیان، ... و أتمنی الاصحاب الحسین علیهم صلوات الله و سلامه
و اما بعد: شما همیشه نسبتِ به این کمترینِ مذنب، لطف داشته و دارید؛ توضیحِ لازم در رابطه با عکس: «مجید» در حالِ نگاه به افق‌های دور دست است نه به زمینیِ پا در گِل مانده و «حسین» و «حسن» هر دو با اشتیاق به شهید مجتبی می‌نگرند؛ آنها که شهید شناس بودند! دورِ تو بگردم!
  • مصطفی کاویانی
  • سلام خیلی خاطره ضایعی بود یا شایدم ضایع تعریفش کردی!!!
    ارادت داریم برادر عباسی، به یاد آن شب در پادگان حمید و داد و بیداد شما سر آن امیر ارتشی که می گفت: موانع طبیعی خرمشهر باعث شد تا عراق نتواند به راحتی خرمشهر را تصرف کند. (اینو نوشتم ولی بعید شما ببینیش)
    پاسخ:
    بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین انه خیر ناصر و معین
    این هم از ضایع بودن خودِ ماست، «مصطفی جان»!
    شهید «آوینی» در آن لحظاتِ آخرِ رو به شهادت به دوستانِ رزمنده‌ای که همراه برده بود، گفته بود: "سعی کنید آن روزهای حماسی را حماسی تعریف کنید!" و این جمله را قبل از استارتِ دوربین برای ضبط گفته بود.
    حالا شما دعا کنید که ما یاد بگیریم که چطور از دوستانِ شهیدمان بگیم که «تا حدودی» حقِ مطب ادا شود.
    من شرمنده‌ی شما «خانواده‌ی محترمِ شهید مجتبی» بودم و حالا بیشتر خجالت زده شدم. 
    حلال بفرمائید.
    قصد مزاح داشتم برادر وگرنه شما برای ما بوی مجتبی رو میدید
    فرمودند که: «...فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر...»
    اللهم ارزقنا منازل الشهداء و عیش السعداء و مرافقه الانبیاء انک انت السمیع الدعاء
    پاسخ:
    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
    خدا شهید عزیز «مجتبی» را با «علی اکبر ِحسین» همسفره کنه که «خادم الشهدا»ی سفره‌ی بسیجی‌ها و پای کار از خود گذشتگی و خدمتِ به برو بچه‌های رزمنده بود.
    یادِ مجتبی و دیگر دوستانِ زودتر سفر کرده‌ی عملیاتِ «پد غربی» بخیر!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی