یا حسینِ مظلوم
مجتبی کاویانی / فرمانداری خرمشهر / ساعاتی قبل از عملیات کربلای پنج (غروبِ منجر به عملیات)
رفتم سراغِ «پیشانی بندِ یا حسین» که از دستِ «مجتبی کاویانی» قایمش کرده بودم! آن هم به خیالِ خودم در امنترین جا که عقلِ جن هم به آن نمیرسید؛ بینِ دو لایهی فانسقهی بندِ حمایلم. فکر میکردم با این مخفیکاری، جاش محکمِ محکم است.
آنقدر برای به دست آوردنش پاپیچ شد که گمان کردم بالاخره به پیشانی بند دست مییابد. خودش به هر زبانی و به هر طریقی حریفم نشد. واسطه فرستاد و پس از آن واسطههائی. اما او هر اندازه که اصرار میکرد «من» مصممتر میشدم که پیشانی بند را ندهم و برای «خودم» نگه دارم.
به خصوص وقتی که فهمیدم در تمامِ گردان، همان یک پیشانی بندِ سبز رنگِ یا حسین بوده است که بدون اینکه بخواهم، قسمتِ «من» شده بود.
با تمامیِ اصرارها، واسطهها و پا در میانیها پیشانی بند را به مجتبی ندادم. حالا خبرِ شهادتِ او را میشنیدم.
از راست: (1) شهید سیدموسی حکیمی (2) محمدحسین آدینه (3) داود بیرجندی (4) شهید مجتبی کاویانی
رفتم سراغِ پیشانی بندِ سبزِ «یا حسینِ مظلوم»، میخواستم بهانهای پیدا کنم برای «عقده»هایم. نوش داروئی پس از مرگِ سهراب؛ میخواستم مجتبی را حس کنم. آن موقع که زنده بود، نشد و حالا با رفتنش حسرت به دل شده بودم. رفتم تا آن پیشانی بندِ «یا حسینِ مظلوم»، گره از عقدهام باز کند. اما پیشانی بند، نبود! بینِ دو لایهی فانسقه را خوب گشتم؛ بندِ حمایل و فانسقه را از کمرم باز کردم، نه نبود! اطرافم را خوب گشتم؛ محلِ تردّدم را خلاصه همه جا را زیر و رو کردم، نبود! همین شبِ گذشته، آخرهای شب، لحظهی رها شدنِ بچهها از نقطهی رهائی، موقعِ حرکتِ غواصها یک بارِ دیگر وارسیاش کردم، چه جائی بهتر از آنجا که همیشه همراهم است! اما حالا نبود!
با اینکه مطمئن بودم که به غیر از آنجا جای دیگری پنهانش نکردم ولی با این حال تمامِ جیبهایم را گشتم؛ رفتم سراغِ کوله پشتی و وسایلم، همه چیز را زیر و رو کردم ولی مثلِ اینکه قرار بود مثلِ خودِ مجتبی ناپدید و مفقود شود! نبود که نبود!
بیش از پنج ماه شبانه روز همراهم بود؛ در طولِ این مدت مجتبی تلاش کرده بود تا به آن پیشانی بند دست یابد، حالا گُم شده بود. به خیالم هم نمیگنجید که افتاده باشد؛ یعنی امکان نداشت که افتاده باشد؛ کسی هم از جایِ آن اطلاع نداشت. ولی گویا مثلِ خودِ بچههای «پدِ غربی» مثلِ مجتبی و دوستانش، مثلِ زمانی که گذشت، از دست رفته بود!
دلم گرفته بود و بیش از پیش گرفت.
پیشانی بند را به مجتبی ندادم و حالا هر دو را از دست داده بودم؛ ... و آن اقبال و آزمایشی که رفوزهام کرده بود.
ایکاش با آن همه اشتیاق و اصراری که مجتبی برای گرفتنِ پیشانی بند داشت، آن را داده بودم! ایکاش شرط کرده بودم که پیشانی بند را میدهم به قرار و شرطِ شفاعت؛ که شفاعتم کند و مطمئن بودم که قبول میکرد. من حتی اهلِ معامله هم نبودم که چه پر سود بود! ...
اما دیر شده بود. ... دیگر نه مجتبائی وجود داشت و نه پیشانی بندی!
حالا در مقابل، مجتبی را با تمامِ قامتش میدیدم؛ لبخند به لب! ...
فهمیدم که او دیگر به آن پیشانی بند احتیاج ندارد. اگر قبلاً به دنبالِ پارچهی سبزِ یا حسین بود حالا در کنارِ خودِ حسین است و حسین را یافته است. دلم میسوخت و چشمانم تار، از اشکی که در حسرتِ زمانِ از دست رفته جاری بود.
و مجتبی بود و خاطراتش که در مقابلم واضح شده بودند. با آن فرمتِ متفاوتِ
دندانهای پیشینش که تصویرش را در ذهنم دائماً تکرار میکرد. ... به خصوص آن
روزهای آخر و حرکاتِ شنایش؛ و لحظاتِ آخر و پوشیدنِ لباسِ غواصیاش و چه خوب به
خاطرم مانده بود آن قامتِ رعنا را که با ناز و ادا همراه بود؛ حمایلش و سلاحِ
«یوزی»اش را که روی دوشش جا به جا میکرد تا در لباسِ پلنگیِ غواصی، در جزیرهی
عشق، جزیرهی جنوبی، حاجیِ کعبهی حسین شود؛ ... و آن لباسِ بهشتی چه به او میآمد!
... و آن آخرین نگاهِ توأمِ با لبخند که دیگر چیزی نگفت! ...
غروبِ چند هفته قبل از شهادتِ مجتبی
از راست: (1) مجید قتولی (2) حسین اسکندری (3) حسن ابراهیمی -شهید محمدرضا حسینی بهش میگفت «حسن شهید» از آنجا به بعد این اسم روش ماند- (4) شهید مجتبی کاویانی (5) محمد علیمحمدی (6) محمد عباسی
- ۹۴/۰۲/۲۳
خدمت برادر خوبم آقامحمد عباسی از سایت زیبای شما نهایت استفاده را می برم . با دیدن عکسها یاد بچه های قدیم و با صفای جنگ شیر بچه های حرب اللهی مسجد غربای آن زمان ، شهدای با صفایی که هنوز تصویری از چهره های پاک و معومشون این دل سیاهم را روشن میکند می افتم و بر واماندگی و روزمرگی زندگی خو د تأسف می خورم .کاش نفحه ای از خنکای نسیم شهادت بر دلمان بوزد و حلاوت سرسپردگی به آستان دوست را درجانمان زنده نماید.
آن فروریخته گلهای پریشان در باد
کز می جام شهادت همه مدهوشانند
یادشان زمزمه نیمه شب مستان باد
تانگویند که از یاد فراموشانند.