السَّلَامُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَة
برگرفته از خاطراتِ برادر «عباسِ مطهری»
قبل از عملیاتِ «بیت
المقدسِ 6» گردان ما بچههای شاهرود، که «گردان سیدالشهدا» بود، مأموریت داشت تا
برای شرکت در این عملیات عازمِ غرب شود. بچهها به گردانِ سیدالشهدا به خاطرِ
فرماندهیِ «حاج عبدالله عرب نجفی» گردانِ «حاج عبدالله» هم میگفتند. با ابلاغِ
مأموریت، گردانِ ما عازمِ ارتفاعاتِ غرب گردید و سر انجام در منطقهای به نامِ «مقرِّ
گردوئی» استقرار یافت.
گردانِ سیدالشهدا / مقرِّ گردئی / چند روز قبل از عملیات
از راست: 1) محمد موحدی -جانشین گردان- 2) شهید محمدمهدی حجی 3) شهید منصور عبداللهی 4) شهید محمدرضا حسینی 5)شهید حاج عبدالله عرب نجفی -فرمانده گردان- 6) رضا حسام 7) رضا صانعی 8) شهید حسن عامری 9) جهانگیر (مهدی) جهانی 10) محمود حاج قاسمی -آن که پشتِ سر ایستاده-
محمدرضا مداحی هم میکرد و گاهی با همان لحنِ مداحیاش سر به سرِ بچهها میگذاشت. جوانی به
غایت بشاش، پر انرژی و شوخ طبع بود. بچهها خیلی دوستش داشتند. تا آن موقع حدود دو
سالی جبهه داشت.
حول و حوشِ عملیات محمدرضا بچههای دسته را جمع کرد و گفت:
«عملیات نزدیکه، تا امروز قرار بود دستهی ما خط شکن باشه، ولی امروز متوجه شدم که قراره دستهی دیگهای به جای ما عمل کنه.»
و از بچهها خواست که اگر آنها موافقند به حاج عبدالله نامه بنویسند که این مأموریت را از آنها نگیرد و اجازه بدهد تا کما فی السابق دستهی حبیب بن مظاهر خط شکن باشد.
نامه نوشته شد و همه امضا کردند و محمدرضا هم با خودکار سبزش پایین نامه را امضا کرد. به لطف خدا نامه تأثیر خودش را گذاشت و دستهی حبیب سر جای سابقش یعنی خط شکنی برگشت.
بالاخره شب عملیات فرا رسید. نزدیکِ غروب بچهها داشتند آخرین وضعیتِ خودشان را چک میکردند که محمدرضا آمد سراغم. پارچهی سبزی دستش بود و گفت: «عباس! پدر تو خیاطه، بیا این پارچه رو روی بازوی من بدوز!»[1]
روی پارچه با خودکار، به صورت هاشور با خطِّ درشت نوشته شده بود «یا زهرا». در نهایت پارچه را روی بازوی راستِ محمدرضا به آستینش دوختم.
عملیات شروع شد. همان ابتدا، « محمد مهدی حجِّی» به شهادت رسید و گردان اولین شهیدش را تقدیم کرد. بچهها تا ساعت چهار صبح مشغول پاکسازی سنگرها بودند و پس از آن در مواضعِ تصرف شده مستقر شدیم. فرمانده گردان هم دائم در رفت وآمد بود و به نیروها و کادرِ گردان تذکرات لازم را میداد که چکار کنند و چکار نکنند. حاج عبدالله مشغولِ چک کردنِ خط بود که یکی از بچهها خبرِ منصور را به ایشان داد: «حاجی! منصور رفت.»
منظورش «منصور عبداللهی» بود که به شهادت رسیده بود. حاجی هم گفت باشد حواستان را جمع کنید.
صبح شد و منطقه آرامشِ پس از عملیات را سپری میکرد. ساعت حدودای هشت بود که محمدرضا آمد و گفت «بریم سری به منصور بزنیم» خب! روزهائی بود که چند نفری از ما با هم خیلی صمیمی شده بودیم. من، محمدرضا و منصور.
توی مقر گردویی که بودیم، محمدرضا با منصور شوخی میکرد و با لحن مداحی و حُزن برای منصور به اصطلاح مرثیه میخواند:
" منصور جان! می بینم که در عملیات، ترکش به سرت خوردِ...ه! محاسنت به خون سرت خضاب شدِ ...ه! اون وقت من میام بشکن میزنـَ...م! صفا میکنـ...م! کیف میکنـ...م! آی میخندم! "
همگی به این شوخیها میخندیدیم. حالا داشتیم میرفتیم به پیکرِ همین منصور که ساعاتی قبل به شهادت رسیده بود، سر بزنیم. منصور روی صخره به پشت افتاده بود و فقط یک تیر به صورتش اصابت کرده بود. یک طرفِ صورتش هم به طورِ کامل پر از خون بود! ریشهای منصور که از همهی ما پُرتر و بلندتر بود کاملاً به خون، مطهر شده بود. محمدرضا که تا دیروز به شوخی از خضاب شدنِ محاسنِ منصور به خونِ سرش در عملیات میگفت، حالا غرقِ آن صحنهی تعبیر شدهی شوخیهایش، در کنارِ پیکرِ پاکِ منصور، نشسته بود.
تو دستِ منصور انگشترِ خونینِ شهید محمد مهدی حجی نمایان بود. همان انگشتری که ساعاتی قبل منصور آن را از دستِ شهید حجی در آورد و به دستش کرد. محمدرضا هم آن انگشترِ خونین را از انگشت منصور در آورد و همان کاری را کرد که منصور با انگشترِ مهدی حجی کرده بود. حالا انگشترِ محمدمهدی و منصور تو دستِ محمدرضا بود.
یکی، دو روز گذشت و خبری از گردان جایگزین نبود. برای همین ما باید خط را که روی یکی از یالهای ارتفاعِ «شیخ محمد» بود، نگه میداشتیم.
بعد از ظهرِ روزِ 29 اردیبهشتِ سالِ 67، هنوز برف روی ارتفاعاتِ منطقه بود و من توی یک کیسه خوابِ غنیمتی، خواب بودم که با صدای محمدرضا از خواب بیدار شدم. آمار و گزارش نگهبانیها و پستها را گرفت و از سنگر بیرون رفت، هنوز یک دقیقه از رفتنش نگذشته بود که دو گلولهی سنگین پشت سر هم به زمین خورد، نمیدانم خمپارهی 120 بود یا کاتیوشا! صدای گلوله دوم که خوابید صدای محمدرضا بلند شد. « الله اکبر، الله اکبر... کمک!»
از جا پریدم، پوتینهایم را پوشیدم و از سنگر زدم بیرون. محمدرضا روی صخره به پهلوی راست افتاده بود و با نالهای ضعیف میگفت: «آخ دستم!»
دستش از بازو قطع شده بود و به چند رگ بند بود، آرنجش چرخیده بود و کاملا آزاد بود. همان موقع بچهها هم رسیدند. من دیدم محمدرضا از دردِ دستش ناله میکند ولی خونِ زیادی از سمتِ پهلو و ران پایش روی صخره جاری شده است. چون منطقه سنگی و صخرهای بود، خون جذبِ زمین نمیشد و بیشتر به چشم میآمد. پهلویش را گرفتم و او را رو به آسمان خواباندم! ناگهان موقعِ برگشتن، اعماء و احشایش روی زمین پخش شد؛ حتی تکهای از جگرش جدا شده بود و روی صخره پیدا بود. و همینطور سمتِ راستِ صورتش هم به خونِ دستش گلگون بود. از زیرِ شکمش چفیه را رد کردم و با دست محتویاتِ شکمش را دوباره به داخلِ شکمش بر گرداندم و با باند و چفیه مشغولِ بستن شدم. سعی داشتم جلوی خون ریزی را بگیرم.
محمدرضا که تکاپوی ما را
دید، سعی کرد تا خودش را از زمین جدا کند و ببیند دقیقاً چه اتفاقی افتاده، ولی درد زیادی داشت و نتوانست. سرش را گذاشت روی بازوی جداشدهاش و رو به بچهها گفت:
«عیبی نداره! فدای امام زمان!»
و این آخرین جملهی محمدرضا بود...
غروب، محمدرضا را روی برانکارد گذاشته بودیم و از ارتفاع پائین میآوردیم، حالا انگشتر شهیدان حجی و عبداللهی در انگشتِ دستِ شهید محمدرضا حسینی بود.
بازوی قطع شده و صورتِ خونین و پهلوی شکافتهاش تعبیری از بستنِ آن بازوبندِ سبزِ «یا زهرا» در شب عملیات بود!بچهها به یادِ میدان داری او ناله سر میدادند:
کاروانِ الهی برپا(2) ـــ تازه شد نهضت عاشورا ـــ تازه شد نهضت عاشورا
شور و شوقِ شهادت دارند ـــ آرزوی زیارت دارند ـــ به ثارالله ارادت دارند
ذکرشان یا حسین یا مولا ـــ تازه شد نهضت عاشورا ـــ تازه شد نهضت عاشورا
کاروانِ الهی برپا(2) ـــ تازه شد نهضت عاشورا ـــ تازه شد نهضت عاشورا
راه کرب و بلا می پویند ـــ یاحسین یاحسین میگویند ـــ قرب وصلِ تو را میجویند
آرزوشان اجابت فرما ـــ تازه شد نهضت عاشورا ـــ تازه شد نهضت عاشورا
حالا که پس از سالها به عکسِ پیکرِ مطهرِ «شهید محمدرضا حسینی» نگاه میکنم میبینم که دوختنِ آن بازوبندِ «یا زهرا» بر بازوی راستش (که در عکس هم مشهود است) بی حکمت نبود؛ چرا که ترکشها بر بازو و پهلوی محمدرضا نشستند تا او نشانِ زهرائی بگیرد. صلی الله علیک ایتها الصدیقه الشهیده، یا زهرا
- ۹۴/۰۱/۰۴