این روایت را ظریف بخوانید!
...
آقا «سید حسن نصرالله» اقتدارش در این است که مقابلِ صهیونیستها ایستاده ...
اما «حسن آقا»ی ما گمان کرده باید در برابر آمریکا مواضعِ تدافعی بگیرد!
سید حسن آقا دائماً دشمنانش را تهدید میکند. حسن آقای ما در هفتمین جشنواره بینالمللی فارابی میفرماید:
"باید به دیپلماتهای شجاعمان افتخار کنیم! اینکه [حالا] تند راه رفتند یا کتشان کج بود که حرف نشد! هو کردن انتقاد نیست!"
...
راویِ امسالمون میگفت: "دیپلماتِ شجاعِ ما سردار «حاج قاسمِ سلیمانی» است که الآن برای دفاعِ از حریمِ اهلِ بیت سینه به سینهی دشمنانِ آل الله ایستاده؛ نه آن «شمایلِ مضحک» که پس از اهانتِ به پیامبر عظیم الشأنِ اسلام به پاریس سفر کرد!
وزیرِ امورِ خارجهی «دولتِ دلِ ما» قاسمِ سلیمانیست ... !"
...
آقای
ظریف! تصور نکنید آمریکا و اذنابش به ظرافتهای شما و همراهانتان توجه دارند- این
ظرافتها و ظرفها را که شک نکنید حساب نمیکنند. آمریکائیها به قاسم سلیمانی و
انرژیِ بالقوهی نیروهای تحتِ امرش نظر دارند. اگر به ظرافتهای دیپلماتیکِ این
ظرف بود که الآن خوشگلش کرده بودند! آن چیزی که باعثِ رعب و وحشتِ دشمن است
مذاکراتِ هستهایِ ظریف نیست. هستهی این ظرف است که دستِ امثالِ قاسم سلیمانیهاست.
و قاسمِ سلیمانی هم یکی یک دونه نیست. آقا دستور بفرمایند، گردان به گردان به صف
خواهیم شد!
· من یک خاطره از «شوارد نادزه» (وزیر امور خارجه شوروی در زمان گورباچف) در دیدارِ با حضرت امام بگویم ...
او میگوید: ... مقامات ایرانی
مرا به اقامتگاه این مرد بردند. حیرت من از ورود به یک کوچة تنگ و باریک شروع شد.
در ماشین منتظر بودم که این کوچة تنگ به باغی بزرگ مشابه باغهای سر مسیر منتهی
شود و این مرد بزرگ و رهبر ایران را در یک سرسرائی مجلل ببینم. هیچکس نمیتواند
تعجب و حیرت مرا درک کند. وارد حیاط که شدم از شوک عرق کردم. به اتاقی کوچک شاید
4×3 وارد شدیم. به سیاق پروتکل شوروی سرپا ایستادیم تا ما را به سرسرائی راهنمائی کنند و به گمانم آنجا اتاق نگهبانی بود. بیش از 5 دقیقه سرپا ایستادیم تا آنکه
پیرمردی کارگر در یک سینی، چائی کمرنگی به ما تعارف کرد. من نمیتوانستم تصمیم
درستی در رفتارم بگیرم و بیاختیار چائی را برداشتم و سرپا خوردم.[1] تا آنکه امام خمینی با لباس
سفیدی بر تن و بدون آن کلاه سیاهی که همواره بر سرش دیدهایم به همان اتاق آمد و
برای نشستن ما تعارفی نکرد و به روی کاناپه نشست. او حتی یکبار هم سرش را برای
اشارهای یا التفاتی بلند نکرد. بلافاصله پارچهای (شمد) را آوردند که او روی
پاهای خود انداخت. به وزیرخارجة ایران اشارهای کرد و او به من گفت که پیام را
بخوانم. من روی یک صندلی بسیار خشک و معمولی نشسته بودم و شاید از اینکه راحت نبودم
زانوی راستم میلرزید!! برای اینکه این لرزش را از چشم تیزبین دیپلماتهای ایرانی و
شوروی پنهان کنم کف پایم را به زمین فشردم و متوجه شدم که هر دو پایم بِلا اراده
میلرزد و اوراق هم بر روی دستانم به لرزه درآمدهاند. در فاصلة هر جملهای که
ترجمه میشد مجالی مییافتم تا حالات صورت (میمیک) امام را برانداز کنم تا تأثیر
او را ارزیابی کنم. امام همچنان به گوشهای مبهم خیره شده بود و من میخواستم از
نگاههای او که حتی به طرف من خیره نبود به جائی بگریزم. نگاهها بسیار سنگین و
نافذ بود و از پیکر پیرمرد خشیتی گران ساطع میشد. مشغول اظهار تعارفات گورباچف و
نکتههای مهم پیام وی بودم که او بلافاصله بعد از ترجمة همان بند و ابراز آرزوی
سلامت و طول عمر ایشان رشتة سخن را از من گرفت و گفت: "میخواستم پنجرهای به روی شما باز کنم که نخواستید. ان شاء اللَّه
سلامت باشند، ولى به ایشان بگویید که من میخواستم جلوى شما یک فضاى بزرگتر باز
کنم. من میخواستم دریچهاى به دنیاى بزرگ، یعنى دنیاى بعد از مرگ که دنیاى جاوید
است را براى آقاى گورباچف باز نمایم و محور اصلى پیام من آن بود. امیدوارم بار
دیگر ایشان در این زمینه تلاش نمایند.»
ایشان همین را گفت و برخاست و مثل ورود، در هنگامِ خروج هم بدون خداحافظی و فشردن دستِ ما
از آن اتاق خارج شد. وزیر خارجة ایران و اطرافیانش با لبخندهایی در صدد تلطیف فضا
و تعدیل هیجان من بودند در حالیکه من از این رفتار ناراحت نبودم، فقط متحیر بودم.
من همیشه خود را از دیدن چنان مردی خوشوقت به شمار میآورم.
آقای محمد جوادِ لاریجانی میگفت که ما به امام پیشنهاد کردیم که بند حاوی مرگِ
مارکسیسم را حذف کنند ولی ایشان با حذف آن موافقت نکردند و وقتی ما از مسکو
بازگشتیم امام همین که به ما رسیدند فرمودند: "چطور بود مارکسیسم مرده بود یا نه؟" آری واقعاً مرده بود و حتی بیم ما از اینکه گورباچف از شنیدن آن
آزرده خواهد شد بیجا بود چون آنها نه تنها ناراحت نشدند، بلکه با پیام امام ابراز
توافق کردند و این در پاسخ گورباچف نیز مستر است.
یک وقتی هم حضرتِ امام در جمعِ بچههای رزمنده، خاطرهای از حقارتِ شاه در برابرِ رئیس جمهورِ آمریکا تعریف کردند؛ ایشان در آن سخنرانی فرمودند: " خدا میداند آن روزی که من عکسِ این محمدرضا را در یکی از این روزنامهها، یا مجلهای، چیزی بود دیدم که در امریکا مقابلِ یکی از این رُئسای جمهوری آمریکا ایستاده بود مثل یک بچهای که رئیس جمهورِ آمریکا عینکش را بر داشته بود و بهروی محمدرضا نگاه هم نمیکرد اینطور نگاه میکرد و او اینطور ایستاده بود! ...[حضار که گروهی از رزمندگانِ جبههها بودند با حرکاتِ دل انگیزِ چشم و ابروی حضرتِ امام که تقلید و ادای ژستِ شاه و رئیس جمهور آمریکا را در میآورد روحیه میگیرند و تکبیر میگویند] (حضرت امام در ادامه میفرمایند:) خدا میداند که تلخیِ این در ذائقهی من شاید حالا هم باشد! که ما این طور هستیم که یک نفر آدمی که میگوید من همه کاره هستم و کشورم را میخواهم برسانم به کذا و از ژاپن باید جلو بیفتیم و فلان! یک همچو آدمِ ضعیفِ زبونی است که میرود در آمریکا بعد از همهی تشریفاتی که اجازه بدهند و چه بکنند و برود آنجا، میایستد پهلوی او و آن مردک تو صورتش هم نگاه نمیکند. عینکش را برداشته و او اینطور نگاه میکند و او اینطور ایستاده!
[1] آنها که در این لحظات آنجا حضور داشتند میگویند که شوارد نادزه آنقدر اضطراب داشت و چنان دستانش میلرزید که صدای به هم خوردنِ استکان نعلبکی که در دستش بود شنیده میشد
- ۹۳/۱۲/۲۴