برای اردوی جنوب:
بعضی از فرماندهان، در جنگ «مسافر کِش» بودند!
بعضی از فرماندهان، در جنگ «مسافر کِش» بودند! آنها که گمان میکنند امثالِ «باکریها»، «باقریها»، «همتها»، «متوسلیانها» و ... و ... و ... «نادریها» نیروی آنها!!! بودهاند!
فرماندهانی که یک چنین طرزِ تفکری دارند در واقع «شوفر خطیِ» خط و خاکریزِ آن محتوا بودند.
تنها کاری که آنها کردند، این بود که امثالِ باکریها و باقریها را از مبدأئی تا دمِ درِ مقصدی سوار کردند.
آدرسِ آن مقصد و آن محتوا را هم خودِ باکریها و باقریها به آن شوفرِ خطی دادهاند. شوفرِ خطی که در جلساتِ عمیقِ محتوائی با شهدا نیست! مگر اینکه جنسِ خودش شهدائی باشد! اخلاص داشته باشد؛ بداند از کجا آمده است و به کجا میرود.
مگر اینکه «اخوی عرب» باشد! رانندهی کامیون بود! یک روستائیِ زحمت کش! که از 50 کیلومتر آن طرفتر از شهر آمده بود تا به ندای امامش لبیک بگوید. تا در انقلابِ مستضعفینِ حضرتِ امام نیروی پا در رکابِ مقتدایش باشد. جنگ هم که شروع شد با کامیونش برای رزمندگان بارِ تدارکات برد و جبهه حال و هوائیش کرد و همانجا ماند! ماشینِ خاورش را هم داد به «محمد علی» داداشش که برگردونه روستا! شاید اگر ماشین، امانتِ باباش نبود همان ماشین را هم وقفِ جبهه و جنگ میکرد. از همان ابتدای جنگ تو جبهه ماند و ماند و ماندنی شد.
انقلابِ «شایسته سالارِ» حضرت امام را ببینید، انقلابِ «مستضعفان» و «پابرهنگان» را، اینها جلوهها و مصادیقِ همان انقلابِ «محرومان» و«دردکشیدگان» است. امام هم آن روزهای آخر فرمود: "... و تنها آنهایی تا آخر خط با ما هستند که «درد فقر» و «محرومیت» و «استضعاف» را چشیده باشند... مبارزه با «رفاه طلبی» سازگار نیست، ...
... بحث مبارزه و رفاه و سرمایه، بحث قیام و راحت طلبی، بحث دنیاخواهی و آخرت جویی دو مقولهای است که هرگز با هم جمع نمی شوند."
اینها درسهائی بود که امامِ بزرگوار به ما آموخت. و اخوی عرب و نیروهایش شاگردانِ موفق و ممتازِ همین مکتبند.
اخوی عربِ ما که بعد از 5سال از شروعِ جنگ حالا تو والفجرِ 8 شده فرماندهی گردان! فرماندهی گردانِ دلبرای بسیجی، فرماندهی گردانِ کربلا. و با بسیجیهای گردانش هم رفت و والفجر 8 شد آخرین عملیات از آخرین حضورِ مادیاش.
امثالِ ما هم با شهدا هممسیر بودیم. اگر چیزی هم از آنها میگوئیم مطالبی است که در طولِ همین مسیر تا رسیدنِ دمِ درِ آن محتوا از آنها شنیدهایم و از رفتارِ آنها چیزکی در ذهنِمان مانده! بعضیهامون هم وسط راه یا در بینِ راه پیاده شدیم! کرایهشم دادیم. «آن رانندگانِ خودروهای شخصی» هم کرایهشون رو گرفتند. استفادهشم بردند. حالا از قِبَلِ آن «مسافرکشیها» خونهای دارند، مال و منالی، درجهای، قدرتی و ... وَ «خیال»!
خیال کردند که حالا چون باکریها و باقریها را رساندند پس کاشفِ آنها و عاملِ هدایتِ آنها هم بودهاند!
نه برادرِ من! تو چه میبودی و چه نمیشدی؛ چه بودی و چه نبودی آنها به مقصدشان رسیده بودند. آنها قبل از تو حرکت کرده بودند. و در جادهی رو به مقصودشان منتظر تا به مقصدشان برسند. خدا «خودرو»ی تو را در مسیرشان قرار داد تا تو هم توفیقِ مصاحبت پیدا کنی. آنها به قصدِ رسیدنِ به آن مقصد، منتظرِ مَرکبی بودند. اگر هم مَرکب گیرشان نمیآمد پیاده گَز میکردند تا به هر طریق خودشان را برسانند. افتخارِ همتها و باکریها و باقریها و امثالهم مربوطِ به خودشان است و شوفرِ خطی در این افتخار سهمی ندارد! مگر اینکه آن شوفره «أخوی عرب» و امثالِ اخوی عرب باشد. آنوقت قضیه فرق میکند. چون خودِ آن راننده هم اهلِ آن مجلس است. جزوِ مدعوینِ آن جلسه است. او همراه با مسافرانش در تهِ خطِ این مسیر پیاده میشود. اهلِ آن مجلس است. مجلسِ اخلاص و بی ریائی و خداباوری؛ مجلسِ لِه کردنِ نفس و هر آنچه غیرِ خدا هست؛ مجلسِ شهدا و دوستانِ شهدا؛ شهدا که رفتند «قضی نحبه» و آنان که ماندند و در انتظارند « و منهم من ینتظر» و ادامهی آیه این است: «و ما بدلوا تبدیلا» یعنی هرگز پیمانِ خود را تغییر ندادند! / هرگز پیمانِ خود را تغییر ندادند!
من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلا [1]
بنابراین آن رانندهی اهلِ آن مجلس، در بینِ راه و در مسیرش، دوستان و همراهانش را هم که «هم مسیر» بودهاند سوار کرده! پس کرایهای در کار نیست! راه و مسیر و هدفِ همهی آنها یکی است؛ رسیدن به جلسهی بندگی؛ رسیدن به جلسهی شهادت که اوجِ بندگیِ بندگانِ خداست. اینجاست که میتواند بگوید «ممد لطفی»[2] تو خودروی من بود. «سعید قزوینی»[3] مسافرِ تو راهیِ من بود. «سیدکاظم»[4] بغل دستِ من نشسته بود. «حسینِ غنیمت پور»[5] کمک حالِ من بود. که همین ادعاها را هم نکردند! «اولیائی تحت قبائی لا یعرفهم غیری» شهدا که ادعا نداشتند!
ما که الآن نظاره گرِ خاطراتِ آن دورهایم میبینیم که یک چنین شخصیتهائی همراهِ «اخوی عرب » بودند.
حالا که فصل، فصلِ راهیانِ نور است بگذارید یک مطلبی هم در همین رابطه بگویم؛ بعضی از راویهای جنوب هم «مسافرکش»أند. گاهی در کاروانی اتفاقی میافتد که انقلابی به پا میشود. غیرِ مسلمانی مسلمان میشود؛ خانمی با تأثیرِ از شهدا باحجاب میشود؛ «گمشدهای» به گمشدهاش میرسد! نا امیدی به امیدی میرسد و ... بعد میشنویم که راویِ آن کاروان، افتخارِ این انقلاب را به نامِ خودش صادر میکند!! این همان «مسافرکشِ» بینِ راهی است. بی خبر است. غرقِ جهالتِ «خود» است. از اندرونیِ جلسات غافل است. تا دمِ درِ محتوا توقف کرده است. بعدش هم گازش را گرفته و رفته است. میرود پیِ کارش! میرود پیِ شغلش که حالا به حسابِ «خود»ش یک لقمه نانی در بیاورد و برای دنیایش مصرف کند! بعضی از مسئولین اردو هم همینطورند. خدایا ما را جزوِ مسافرینِ مدعوِ آن محتوا قرار بده و اگر هم قرار هست مسافرکشی کنیم حال و هوای أخوی عرب و همراهانِ ایشان را در دل و اندیشه و منش ما قرار بده. الهیآمین
[1] سورهی احزاب / آیهی 23
[2] شهید «محمد لطفی» مداح و فرماندهی تو دل بروی گروهان در گردانِ «اخوی عرب»
[3] از فرماندهانِ جبههی غرب، که آمد و به عنوانِ نیرو در گردانِ اخوی عرب به شهادت رسید.
- ۹۳/۱۲/۰۸
سلام ،زیارت قبول
مطلبی عمیق وپرمحتوا ،اساسااز جنس حرف دل همون مسافرا .کاش ما هم لیاقت پیداکنیم مسافر بشیم
مشتاق و پیگیر مطلب های جدیدتون هستیم.