تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

تمدن خاکی

تمدن خاکی حاوی اسناد و اطلاعات دفاع مقدس به لحاظ تصویری (عکس و سند)، صوتی، متنی و نوشتاری است که هدف اصلی آن تبادل اطلاعات بین کاربران و دارندگان اسناد جنگ می باشد

اینجا محلی است برای تبادل تصاویر و فیلم‌های دفاع مقدس و ایرانِ معاصر.
ما این وبسایت رو زدیم تا تصاویرِ روزگارِ جبهه و جنگ بدینوسیله در معرضِ نمایشِ عموم و علاقمندان قرار گیرد. لطفاً جهت تبادلِ اطلاعات، مجموعه‌ی ما را یاری فرمائید.

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

گزارشی از ماجرای ترور 6 تیر 1360

پنجشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۴ ب.ظ

برگرفته از نوشته‌ی آقای «مصطفی غفاری»

ماجرای ترور
پرسیدند حالتان چطور است؟ گفتند: "من بحمدالله حالم خیلی خوب است" و شعرِ رضوانیِ شیرازی را خطاب به امام خواندند: بشکست اگر دلِ من به فدای چشمِ مستت  /  سر خم می سلامت شکند اگر سبوئی

چهار پنج روز از عزل بنی‌صدر می‌گذشت. جنگ با عراق و شورش منافقین بعد از اعلام جنگ مسلحانه با جمهوری اسلامی، بحث داغ محافل بود. آیت‌الله خامنه‌ای که از جبهه‌ها برگشته و خدمت امام رسیده بودند، بعد از دیدار، طبق برنامه‌ی شنبه‌ها، عازم یکی از مساجد جنوبِ ‌شهر برای سخنرانی بودند.

خودرو حامل آیت‌الله خامنه‌ای که از جماران حرکت می‌‌کرد، آن روز مهمان ویژه‌ای داشت؛ «خلبان عباس بابایی» که می‌خواست درد دل‌هایش را با نماینده‌ی امام در شورای عالی دفاع در میان بگذارد. آن‌ها نیم‌ ساعت زودتر از اذان ظهر به «مسجد ابوذر» رسیدند و گفت‌وگوشان را در همان مسجد ادامه دادند.‌

نمازِ ظهر تمام شد. آقا رفتند پشت تریبون. نمازگزاران همان‌طور منظم در صفوف نماز نشسته بودند. سؤال‌هائی که مردم نوشته‌ بودند را به سخنران می‌دادند، اگرچه بعضی از پرسش‌ها تند و حتی گاهی بی‌ربط بود.

آقا در سخنرانی مقدمه‌ای ‌چیدند تا به این‌جا ‌رسیدند که: «امروز شایعات فراوانی بین مردم پخش شده و من می‌خواهم به بخشی از آن‌ها پاسخ بدهم.»

بین جمعیت ضبط صوتی دست به دست شد تا رسید به جوانی با قد متوسط و موهای فر و کت و پیراهن چهارخانه و صورتی با ته‌ریش مختصر که آن روزها کلیشه‌ی چهره‌ و تیپ خیلی از جوان‌ها بود. خودش را رساند به تریبون. ضبط را گذاشت روی تریبون؛ درست مقابل قلب سخنران. دستش را گذاشت روی دکمه‌ی Play. شاسی تق تق صدا کرد و روشن نشد؛ مثل حالت پایان نوار، اما او رفت.

یک دقیقه نگذشت که بلندگو شروع کرد به سوت کشیدن. آقا همین‌طور که صحبت می‌کردند، گفتند: "آقا این بلندگو را تنظیم کنید." بعد خودشان را به سمت چپ کشیدند و از پشت تریبون کمی عقب آمدند و به صحبت ادامه دادند: "در زمان امیرالمؤمنین، زن در همه‌ی جوامع بشری -نه فقط در میان عرب‌ها- مظلوم بود. نه می‌گذاشتند درس بخواند، نه می‌گذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسائل سیاسی تبحر پیدا بکند، نه ممکن بود در میدان‌های ... انفجار!

آقا که هنگام سخنرانی رو به جمعیت و پشت به قبله بودند، با یک چرخش 45 درجه‌ای به طرف چپ جایگاه افتادند. اولین محافظ، خودش را بالای سر آقا رساند. مسجد کوچک بود و همان یک محافظ، به تنهایی تلاش کرد که آقا را بیرون بیاورد.

امام جماعت، متحیر وسط مسجد مانده بود. چشمش به یک ضبط صوت ‌افتاد که مثل یک کتاب، دو تکه شده بود. روی جداره‌ی داخلی ضبط صوتِ شکسته، با ماژیک قرمز نوشته بودند: «عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی».

بیرون از مسجد، در آغوشِ محافظ، لحظاتی به هوش آمدند. سرشان را آوردند بالا، اما زود سرشان افتاد. محافظ‌ها بلیزر سفید را با سرعتی غیر قابل تصور می‌راندند؛ انگار که ترمز نداشت.

در مسیر بیمارستان، هر وقت به هوش می‌آمدند، زیر لب زمزمه‌ای می‌کردند؛ شهادتین می‌گفتند. لب‌ها و چشم‌ها تکان می‌خوردند؛ خیلی کم البته.

در خیابان قزوین، خودرو به یک درمانگاه کوچک رسید. پنج نفر آدم با قیافه‌ی خون‌آلود و اسلحه به دست، وارد درمانگاه شدند و  آقا را روی دست این طرف و آن طرف ‌بردند.

با آن صورت خون‌آلود، کسی امام جمعه‌ی شهر را نشناخت. دکتری با گوشی، دکتری ضربان قلب را گرفت: "نمی‌شود کاری کرد!" محافظ‌ها با سرعت به سمت درِ خروجی رفتند. پرستاری که تازه از راه رسیده بود، پرسید: "ایشان کی هستند‌؟ دارند تمام می‌کنند" اسم آقای خامنه‌ای را که شنید، گفت: "ببریدشان بیمارستان؛ اما یک کپسول اکسیژن هم با خودتان ببرید."

انگار کسی صدای آن پرستار را نشنید. کپسول را برداشت و خودش را به ماشین رساند. "آقا این کپسول لازمتان است." کپسول اکسیژن و  پایه‌ی آهنی چرخدار را نمی‌شد برد داخلِ ماشین. پایه‌های کپسول را تکیه دادند روی رکاب ماشین، پرستار هم نشست بالای سر آقا. در تمام راه، ماسک اکسیژن را روی صورت آقا نگه داشت و به همه دلداری ‌داد.

یکی از محافظ‌ها پرسید: "حالا کجا بریم!؟" پرستار گفت: "بیمارستان بهارلو، پل جوادیه". ماشین انگار ترمز نداشت.

محافظ، بیسیم را برداشت. کُدشان «حافظِ هفت» بود. "مرکز 50-50"؛ این رمزِ آماده‌باش بود، یعنی حافظ هفت مجروح شده. کسی که پشت دستگاه بود، بلند زد زیر گریه.

محافظ، یک‌دفعه توی بیسیم گفت: "با مجلس تماس بگیر ..." اسم دکتر فیاض‌بخش و چند نفر دیگر از پزشک‌های مجلس را هم گفت؛ "منافی، زرگر، ... بگو بیایند بیمارستان بهارلو."

ماشین را از در عقبِ بیمارستان بردند توی محوطه‌. برانکارد آورند و آقا را رساندند پشت درِ اتاق عمل. دکتر محجوبی از همدان آمده بود بیمارستان بهارلو. تازه جراحیش‌ را تمام کرده بود. داشت دستش را می‌شست که از اتاق عمل خارج شود. آقا را که با آن وضع دید، گفت خیلی سریع دوباره اتاق عمل را آماده کنند.

سمت راستِ بدن پر از ترکش و قطعاتِ ضبط صوت بود. قسمتی از سینه هم کاملاً سوخته بود. دست راست از کار افتاده بود و ورم کرده بود. استخوان‌های کتف و سینه به راحتی دیده می‌شد. 37 واحد خون و فراورده‌های خونی به آقا زدند. این همه خون، واکنش‌های انعقادی را مختل ‌کرد. دو سه بار نبض افتاد. چند بار مجبور شدند پانسمان را باز کنند و دوباره رگ‌ها را مسدود کنند. کیسه‌ها‌ی خون را از هر دو دست و هر دو پا به بدن تزریق ‌می‌کردند، اما باز هم خون‌ریزی ادامه داشت.

یک‌دفعه یکی از دکترها دست از کار کشید. دست‌کشش را درآورد و گفت: "دیگر تمام شد!" بی‌راه نمی‌گفت؛ فشار تقریباً صفر بود. یکی دیگر از دکترها به او تشر زد که چرا کشیدی کنار؟

فشار کم‌کم بالا آمد و دوباره شروع کردند.

دکتر منافی، همان‌ طور که می‌آمد بیمارستان بهارلو، تلفن زده بود که دکتر سهراب شیبانی، جراح عروق و دکتر ایرج فاضل هم بیایند. آقای بهشتی هم دکتر زرگر را خبر کرده بود.

دکتر محجوبی که حال و روز دکتر زرگر را دید، گفت: "نگران نباش، من خون‌ریزی را بند آورده‌ام."

عمل تا آخر شب طول کشید، اما دیگر نمی‌شد درمان را آن‌جا ادامه داد. کنترلِ امنیتیِ بیمارستان بهارلو مشکل بود. تنها بیمارستانی هم که می‌شد بعد از عمل مراقبت‌های لازم را به عمل آورد، بیمارستان قلب بود. آن موقع رئیس بیمارستان قلب دکتر میلانی‌نیا بود. چند ماه بعد، نام همین بیمارستان را گذاشتند «بیمارستان قلب شهید رجایی».

هلی‌کوپتر خبر کردند. نمی‌توانستند بیمار را از میان ازدحام مردم نگران بیرون ببرند. محافظ، پشت بی‌سیم گفته بود که قلب ایشان صدمه دیده؛ رادیو هم همین را اعلام کرده بود. مردم نگران بودند که نکند قلب ایشان از کار افتاده باشد، آمده بودند و می‌گفتند: "قلب ما را بردارید و به ایشان بدهید."

ترور آقا

با هزار ترفند، هلی‌کوپتر را وسط میدان بیمارستان نشاندند. تا برسند به بیمارستان قلب، خط مونیتورِ وضعیت نبض، دو بار ممتد شد.

دکترها می‌گفتند آقا چند مرتبه تا مرز شهادت رفته‌ و برگشته. یک‌بار همان انفجار بمب بود، یک‌بار خون‌ریزی بسیار وسیع و غیر قابل کنترل بود، یک‌بار هم جمع شدن پروتئین‌ها در ریه و حالت خفگی. همه‌ی این‌ها گذشت، اما بیمار، تب و لرز شدیدی داشت. چند پتو می‌‌انداختند روی‌ آقا. گاهی حتی دکترها بغلشان می‌کردند تا لرز را کمتر کنند. معلوم نبود منشأ این تب‌ها کجاست؟ ضایعه‌ی کوچکی هم در ریه دیده بودند.

آقا لوله‌ی تنفس داشتند و نمی‌توانستند حرف بزنند. خودشان کاملاً حس کرده بودند که دست راستشان کار نمی‌کند. اولین چیزی که با دست چپ نوشتند، دوتا سؤال بود؛ "همراهان من چطورند؟" -"مغز و زبان من کار خواهد کرد یا نه؟"

دکتر باقی، روی سطحی از پوست بدن کار می‌کرد که برای ترمیم و پیوند به قسمت‌های آسیب‌دیده برداشته بودند. زخم‌ها زیاد بودند. درد زخم‌ها خیلی زیاد بود، اما دکترها می‌گفتند تحملِ‌ آقا زیادتر است. می‌گفتند "اصلاً مسکّن‌ها به حساب نمی‌آیند."

بحث دکترها این بود که بالاخره تکلیف این دست چه می‌شود؟ شکستگی‌اش رو به بهبود بود، ولی هیچ‌ علامت حرکتی نداشت. چند نفر از جراحان و ارتوپدها بحث می‌کردند که دست قطع شود یا بماند؟!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امام

امام مرتب پیغام می‌دادند و از اطرافیان می‌پرسیدند که: "آقاسیدعلی چطورند؟" پیامشان ساعت دو بعد از ظهر پخش ‌شد. دکتر میلانی‌نیا رادیو را گذاشت بیخِ گوش آقا. آن‌ موقع ایشان به هوش بودند؛ روح تازه‌ای انگار در وجودشان دمید، جان گرفتند.

حالشان بهتر بود، اما هنوز قضیه‌ی هفتاد و دو تن را نمی‌دانستند. از تلویزیون آمدند که گزارش تهیه کنند. یک ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش آمد. پرسیدند حالتان چطور است؟ گفتند: "من بحمدالله حالم خیلی خوب است" و شعر رضوانی شیرازی را خطاب به امام خواندند:

بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت سر خُمِّ می سلامت شکند اگر سبویی"

...

کم‌کم به اطرافیان فشار می‌آوردند که: "آقاجان من باید از وضع کشور اطلاع پیدا کنم. شما هم رادیو را از من گرفته‌اید، هم تلویزیون را!" دکترها بهانه می‌آوردند که امواج رادیویی، دستگاه‌های درمانی ما را به‌هم می‌ریزد و عملکردشان را مختل می‌کند!

خیلی از چهره‌های انقلاب برای عیادت می‌آمدند، اما آقا مرتب از شهید بهشتی می‌پرسیدند: "چرا همه می‌آیند، اما ایشان نمی‌آید؟" شک کرده بودند که یک خبرهایی هست. دور و بری‌ها هم مانده بودند که چطور به ایشان بگویند. دکتر منافی گفت بهترین راه این است که بگوییم حاج احمدآقا و آقایان رجایی و باهنر و هاشمی رفسنجانی بیایند و کم‌کم ایشان را مطلع کنند. جمع شدند، اما باز هم نتوانستند بگویند. گفتند فقط یکی‌ دو نفر شهید شده‌اند.

شهید بهشتی

آقا اول پرسیدند: "آقای بهشتی چطورند؟!"

آقا از جمع آن شهدا به دو نفر خیلی علاقه داشت؛ دکتر بهشتی و محمد منتظری. اولین کسی هم که به بیمارستان بهارلو آمده بود، محمد منتظری بود. آقا اول پرسیدند آقای بهشتی چطورند؟ گفتند یک‌ مقدار پاهایش مجروح شده است. آقایان که رفتند، ایشان رو کردند به دکتر میلانی‌نیا و پرسیدند شما از حال ایشان خبر داری؟ دکتر گفت: "بله، از وضعشان باخبرم." پرسیدند: "مراقبت جدی از حال ایشان می‌شود؟ آن‌جا هم سر می‌زنید؟" بعد هم دکتر را سؤال‌پیچ کردند. دکتر میلانی‌نیا با بغض از اتاق زد بیرون. دوباره که آمد، آقا را دید که‌ بچه‌های همراه را جمع کرده‌اند و ازشان بازجویی می‌کنند. دکتر دست و رویش را شسته بود. نشست و یکی یکی اسم همه‌ی شهدای حزب را به آقا گفت.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شیرینی عیدی گروهک فرقان، به کام مردم نشست. هر وقت که در حزب جلسه بود، آقا آخرین نفری بود که از حزب می‌آمد بیرون.

  • Mohammad Abbasi

نظرات  (۵)

اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای...
پاسخ:
اللهم احفظ قائدنا الخامنه‌ای ...
  • حمیدرضا طالع زاده
  • اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای...(هزاران هزارمرتبه)
    پاسخ:
    بسم الله الرحمن الرحیم
    مثل اینکه لازم شد که این نکته را به صورتِ شفاف توضیح بدم که در دعائی که معنای آن این است که «خدایا رهبرِ ما؛ قافله سالارِ ما، کاروان سالارِ ما را محاظت فرما» کلمه‌ی «قائد» درست است. این کلمه با «همزه» است نه با «عین» که امیدوارم مِن‌بعد دوستان متوجه‌ی این موضوع باشند.
    اللهم احفظ قائدنا الخامنه‌ای
    با تشکر
  • حمیدرضا طالع زاده
  • سلام علیکم
    ببخشیدمن متوجه اشاره شمانشده بودم این کم اطلاعی بنده به زبان عربی راببخشید
    اللهم احفظ قائدنا الخامنه‌ای ...(هزاران هزارمرتبه)
  • حمیدرضا طالع زاده
  • سلام علیکم 
    احمد عزیزی شاعر متعهد، هنگامی که خبر ترور نافرجام حضرت آیت الله العظمی خامنه ای رهبر معظم انقلاب را می شنود غزلی در وصف ایشان می نویسد و این شعر از آن روزها به یادگار مانده است.
        می رسد این مژده از گلشن به گوش
        مرغ حق هرگز نخواهد شد خموش
        گربه تاراج خزان گلبن رود
        خون رز خود درقدح آید به جوش
        بار دیگر تازه گردد جان ما
        ای همه مغ بچگان می فروش
        ای غزلخوان، بلبل باغ خدا
        یاسمن بیمار گردد رخ مپوش
        گوش ما نامحرم اسرار نیست
        لب گشا ازبحر پیغام سروش
        ای صبا از کوی جانان نکهتی
        آور آخر سوی این دل رفته هوش
        گر به جای باده زهرت می دهند
        یارداند چیست ای عاشق بنوش
        بارالها مرغ باغ خویش را 
        در امان دار از خطرهای وحوش
        ای عجب گردیده خون گردید ازین
        ناله ها کز نای دل آید به گوش
        درغمت ای راحت روح و روان
        دل به درد آمد-خدا-جان درخروش
        7 تیر 1360
        اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن_الهی آمین
    بله البته بنده متوجه غلط املایی سهوی و اشاره شما شدم..‌ممنون از تصحیح

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی